هفت وادى
حضرت بهاءالله
0:44 h Bahá’í 70.0 mb
.
هفت وادى
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه الّذی أظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البيان ما لا يعلم و جعله کتابا مبينا لمن آمن و استسلم و اشهد خلق کلّ شیء فی هذا الزّمان المظلم الصّيلم و انطقه فی قطب البقاء علی اللّحن البديع فی الهيکل المکرّم ليشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و ليصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقائق حتّی لا يشاهد احد شيئا الّا و قد يری اللّه فيه و اصلّی و اسلّم علی اوّل بحر تشعّب من بحر الهويّة و اوّل صبح لاح عن افق الاحديّة و اوّل شمس اشرقت فی سماء الازليّة و اوّل نار اوقدت من مصباح القدميّة فی مشکوة الواحديّة الّذی کان احمد فی ملکوت العالين و محمّدا فی ملأ المقرّبين و محمودا فی جبروت المخلصين ﴿ وَ اَيَّامَا تَدْعُوا فَلَهُ الاَسْمَاءُ الحُسْنَی فی قلوب العارفين و علی آله و صحبه تسليما کثيرا دائما ابدا و بعد قد سمعت ما غنّت ورقاء العرفان علی افنان سدرة فؤادک و عرفت ما غرّدت حمامة الايقان علی اغصان شجرة قلبک کانّی وجدت روائح الطّيّب من قميص حبّک و ادرکت تمام لقائک فی ملاحظة کتابک و لمّا بلغت اشاراتک فی فنائک فی اللّه و بقائک به و حبّک احبّاء اللّه و مظاهر اسمائه و مطالع صفاته لذا اذکر لک اشارات قدسيّة شعشعانيّة من مراتب الجلال لتجذبک الی ساحة القدس و القرب و الجمال و توصلک الی مقام لا تری فی الوجود الّا طلعة حضرة محبوبک و لن تری الخلق الّا کيوم لم يکن احد مذکورا و هی ما غنّ بلبل الاحديّة فی الرّياض الغوثيّه قوله و تظهر علی لوح قلبک رقوم لطائف اسرار ﴿ اتّقوا اللّه يعلّمکم اللّه و يتذکّر طائر روحک حظائر القدم و يطير فی فضاء ﴿ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا بجناح الشّوق و تجتنی من اثمار الانس فی بساتين کلی من کلّ الثّمرات انتهی

و عمری يا حبيب لو تذوق هذه الثّمرات من خضر هذه السّنبلات الّتی نبتت فی اراضی المعرفة عند تجلّی انوار الذّات فی مرايا الاسماء و الصّفات ليأخذ الشّوق زمام الصّبر و الاصطبارعن کفّک و يهتزّ روحک من بوارق الانوار و تجذبک من الوطن التّرابيّ الی الوطن الاصليّ الالهيّ فی قطب المعانی و تصعدک الی مقام تطير فی الهواء کما تمشی علی التّراب و ترکض علی الماء کما ترکض علی الارض فهنيئا لی و لک و لمن سما الی سماء العرفان و صبا قلبه بما هبّ علی رياض سرّه صبا الايقان من سباء الرّحمن و السّلام علی من اتّبع الهدی

١- وادی طلب

بعد مراتب سير سالکان را از مسکن خاکی بوطن الهی هفت رتبه معيّن نموده‌اند چنانچه بعضی هفت وادی و بعضی هفت شهر ذکر کرده‌اند و گفته اند که سالک تا از نفس هجرت ننمايد و اين اسفار را طی نکند ببحر قرب و وصال وارد نشود و از خمر بيمثال نچشد اوّل وادی طلب است

مرکب اين وادی صبر است و مسافر در اين سفر بی صبر بجائی نرسد و بمقصود واصل نشود و بايد هر گز افسرده نگردد اگر صد هزار سال سعی کند و جمال دوست نبيند پژمرده نشود زيرا مجاهدين کعبهء ﴿ فِيْنَا ببشارت ﴿ لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا مسرورند و کمر خدمت در طلب بغايت محکم بسته‌اند و در هر آن از مکان غفلت بامکان طلب سفر کنند هيچ بندی ايشان را منع ننمايد و هيچ پندی سدّ نکند و شرط است اين عباد را که دل را که منبع خزينهء الهيّه است از هر نقشی پاک کنند و از تقليد که از اثر آباء و اجداد است اعراض نمايند و ابواب دوستی و دشمنی را با کلّ اهل ارض مسدود کنند و طالب در اين سفر بمقامی رسد که همهء موجودات را در طلب دوست سر گشته بيند چه يعقوبها بيند که در طلب يوسف آواره مانده‌اند عالمی حبيب بيند که در طلب محبوب دوانند و جهانی عاشق ملاحظه کند که در پی معشوق روان و در هر آنی امری مشاهده کند و در هر ساعتی بر سرّی مطّلع گردد زيرا که دل از هر دو جهان برداشته و عزم کعبهء جانان نموده و در هر قدمی اعانت غيبی او را شامل شود و جوش طلبش زياده گردد طلب را بايد از مجنون عشق اندازه گرفت حکايت کنند که روزی مجنون را ديدند خاک می بيخت و اشک ميريخت گفتند چه ميکنی ؟ گفت ليلی را ميجويم گفتند وای بر تو ليلی از روح پاک و تو از خاک طلب می کنی ؟ گفت همه جا در طلبش ميکوشم شايد در جائی بجويم بلی در تراب ربّ الارباب جستن اگر چه نزد عاقل قبيح است لکن بر کمال جدّ و طلب دليل است (مَنْ طَلَبَ شَيْئًا وَ جَدَّ وَجَد) طالب صادق جز وصال مطلوب چيزی نجويد و حبيب را جز وصال محبوب مقصودی نباشد و اين طلب طالب را حاصل نشود مگر بنثار آنچه هست يعنی آنچه ديده و شنيده و فهميده همه را بنفی لا منفی سازد تا بشهرستان جان که مدينهء ”الّا است واصل شود همّتی بايد تا در طلبش کوشيم و جهدی بايد تا از شهد وصلش نوشيم اگر از اين جام نوش کنيم عالمی فراموش کنيم و سالک در اين سفر بر هر خاکی جالس شود و در هر بلادی ساکن گردد از هر وجهی طلب جمال دوست کند و در هر ديار طلب يار نمايد با هر جمعی مجتمع شود و با هر سری همسری نمايد که شايد در سری سرّ محبوب بيند و يا از صورتی جمال محبوب مشاهده کند

٢ وادی عشق

و اگر در اين سفر باعانت باری از يار بی نشان نشان يافت و بوی يوسف گمگشته از بشير احديّه شنيد فورا بوادی عشق قدم گذارد و از نار عشق بگدازد در اين شهر آسمان جذب بلند شود و آفتاب جهانتاب شوق طالع گردد و نارعشق بر افروزد و چون نار عشق بر افروخت خرمن عقل بکلّی بسوخت در اين وقت سالک از خود و از غير خود بيخبر است نه جهل و علم داند و نه شکّ و يقين نه صبح هدايت شناسد و نه شام ضلالت از کفر و ايمان هر دو در گريز و سمّ قاتلش دلپذير اينست که عطّار گفته:

کفر کافر را و دين ديندار را ذرّه دردت دل عطّار را

مرکب اين وادی درد است و اگر درد نباشد هر گز اين سفر تمام نشود وعاشق در اين رتبه جز معشوق خيالی ندارد و جز محبوب پناهی نجويد و در هر آن صد جان رايگان در ره جانان دهد و در هر قدمی هزار سر در پای دوست اندازد ای برادر من تا بمصر عشق در نيائی بيوسف جمال دوست واصل نشوی و تا چون يعقوب از چشم ظاهری نگذری چشم باطن نگشائی و تا بنار عشق نيفروزی بيار شوق نياميزی و عاشق را از هيچ چيز پروا نيست و از هيچ ضرّی ضرر نه از نار سردش بينی و از دريا خشکش يابی

نشان عاشق آن باشد که سردش بينی از دوزخ
نشان عارف آن باشد که خشکش بينی از دريا

عشق هستی قبول نکند و زندگی نخواهد حيات در ممات بيند و عزّت از ذلّت جويد بسيار هوش بايد تا لايق جوش عشق شود و بسيار سر بايد تا قابل کمند دوست گردد مبارک گردنی که در کمندش افتد و فرخنده سری که در راه محبّتش بخاک افتد پس ای دوست از نفس بيگانه شو تا به يگانه پی بری و از خاکدان فانی بگذر تا در آشيان الهی جای گيری نيستی بايد تا نارهستی بر افروزی و مقبول راه عشق شوی

نکند عشق نفس زنده قبول نکند باز موش مرده شکار

عشق در هر آنی عالمی بسوزد و در هر ديار که علم بر افرازد ويران سازد در مملکتش هستی را وجودی نه و در سلطنتش عاقلانرا مقرّی نه نهنگ عشق اديب عقل را ببلعد و لبيب دانش بشگرد هفت دريا بياشامد وعطش قلبش نيفسرد و هل من مزيد گويد از خويش بيگانه شود و ازهر چه در عالم است کناره گيرد

با دو عالم عشق را بيگانگی اندر او هفتاد و دو ديوانگی

صد هزار مظلومان در کمندش بسته و صد هزار عارفان به تيرش خسته هر سرخی که در عالم بينی از قهرش دان و هر زردی که در رخسار بينی از زهرش شمر جز فنا دوائی نبخشد و جز در وادی عدم قدم نگذارد و لکن زهرش در کام عاشق از شهد خوشتر و فنايش در نظر طالب از صد هزار بقا محبوبترست

پس بايد بنار عشق حجابهای نفس شيطانی سوخته شود تا روح برای ادراک مراتب سيّد (لَوْلَاکَ) لطيف و پاکيزه گردد

نار عشقی بر فروز و جمله هستيها بسوز
پس قدم بردار و اندر کوی عشّاقان گذار

٣ وادی معرفت

و اگر عاشق بتأييدات خالق از منقار شاهين عشق بسلامت بگذرد در مملکت معرفت وارد شود و از شکّ بيقين آيد و از ظلمت ضلالت هوی بنور هدايت تقوی راجع گردد و چشم بصيرتش باز شود و با حبيب خود براز مشغول گردد در حقيقت و نياز بگشايد و ابواب مجاز در بندد در اينرتبه قضا را رضا دهد و جنگ را صلح بيند و در فنا معانی بقا درک نمايد و بچشم سر و سرّ در آفاق ايجاد و انفس عباد اسرار معاد بيند و حکمت صمدانی را بقلب روحانی در مظاهر نا متناهی الهی سير فرمايد در بحر قطره بيند و در قطره اسرار بحر ملاحظه کند

دل هر ذرّه ای که بشکافی آفتابيش در ميان بينی

و سالک در اين وادی در آفرينش حقّ ببينش مطلق مخالف و مغاير نبيند و در هر آن ﴿ مَا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعْ البَصَرَ هَلْ تَرَی مِنْ فُطُورٍ گويد در ظلم عدل بيند و در عدل فضل مشاهده کند در جهل علمها مستور بيند و در علمها صد هزار حکمتها آشکار و هويدا ادراک نمايد و قفس تن و هوی بشکند و بنفس اهل بقا انس گيرد بنردبانهای معنوی صعود نمايد و بسماء معانی بشتابد در فلک ﴿ سَنُرِيْهِمْ آيَاتِنَا فِی الآفَاقِ وَ فِی اَنْفُسِهِمْ ساکن شود و بر بحر ﴿ حَتَّی يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الحَقُّ ساير گردد و اگر ظلمی بيند صبر نمايد و اگر قهر بيند مهر آرد حکايت کنند عاشقی سالها در هجر معشوقش جان ميباخت و در آتش فراقش ميگداخت از غلبهء عشق صدرش از صبر خالی ماند و جسمش از روح بيزاری جست و زندگی در فراق را از نفاق ميشمرد و از آفاق بغايت در احتراق بود چه روزها که از هجرش راحت نجسته و بسا شبها که از دردش نخفته از ضعف بدن چون آهی گشته و از درد دل چون وای شده بيک شربه وصلش هزار جان رايگان ميداد و ميسّر نميشد طبيبان از علاجش در ماندند و مؤانسان از انسش دوری جستند بلی مريض عشق را طبيب چاره نداند مگر عنايت حبيب دستش گيرد باری عاقبت شجر رجايش ثمر يأس بخشيد و نار اميدش بيفسرد تا آنکه شبی از جان بيزار شد و از خانه ببازار رفت ناگاه او را عسسی تعاقب نمود او از پيش تازان و عسس از پی دوان تا آنکه عسسها جمع شدند و از هر طرف راه فرار برآن بيقرار بستند و آن فقير از دل ميناليد و باطراف ميدويد و با خود ميگفت اين عسس عزرائيل من است که باين تعجيل در طلب من است و يا شدّاد بلادست که در کين عباد است آن خستهء تير عشق بپا دوان بود و بدل نالان تا بديوار باغی رسيد و بهزار زحمت و محنت بالای ديوار رفت ديواری بغايت بلند ديد از جان گذشت و خود را در باغ انداخت ديد معشوقش در دست چراغی دارد و تفحّص انگشتری مينمايد که از او گم شده بود چون آن عاشق دلداده معشوق دل برده را ديد آهی بر کشيد و دست بدعا بر داشت که ای خدا اين عسس را عزّت ده و دولت بخش و باقی دار که اين عسس جبرئيل بود که دليل اين عليل گشت يا اسرافيل بود که حيات بخش اين ذليل شد و آنچه گفت فی الحقيقه درست بود زيرا ملاحظه شد که اين ظلم منکر عسس چقدر عدلها در سر داشت و چه رحمتها در پرده پنهان نموده بود بيک قهر تشنهء صحرای عشق را ببحر معشوق واصل نمود و ظلمت فراق را بنور وصال روشن فرمود بعيدی را ببستان قرب جای داد و عليلی را بطبيب قلب راه نمود حال آن عاشق اگر آخر بين بود در اوّل بر عسس رحمت مينمود و دعايش ميگفت و آن ظلم را عدل ميديد چون از آخر محجوب بود در اوّل ناله آغاز نمود و بشکايت زبان گشود و لکن مسافران حديقهء عرفان چون آخر را در اوّل بينند لهذا در جنگ صلح و در قهر آشتی ملاحظه کنند و اين رتبهء اهل اين وادی است و اهل واديهای فوق اين وادی اوّل و آخر را يک بينند بلکه نه اوّل بينند نه آخر لا اوّل و لا آخر بينند بلکه اهل مدينه بقا که در روضه خضرا ساکنند لا اوّل و لا آخر هم نبينند از اوّلها در گريزند و بآخرها در ستيز زيرا که عوالم اسما را طی نموده‌اند و از عوالم صفات چون برق در گذشته‌اند چنانچه ميفرمايد (کمال التّوحيد نفی الصّفات عنه) و در ظلّ ذات مسکن گرفته‌اند اينست که خواجه عبداللّه - قدّس اللّه تعالی سرّه العزيز - در اين مقام نکته دقيقی و کلمه بليغی در معنی ﴿ اهْدِنَا الصِّرَاطَ المُسْتَقِيم فرموده‌اند و آن اينست که (بنمای بما راه راست يعنی بمحبّت ذات خود مشرّف دار تا از التفات بخود و غير تو آزاد گشته بتمامی گرفتار تو گرديم جز تو ندانيم جز تو نبينيم و جز تو نينديشيم) بلکه از اين مقام هم بالا روند چنانچه ميفرمايد (المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب) بيش از اين گفتن مرا دستور نيست در اين وقت صبح معرفت طالع شد و چراغهای سير و سلوک خاموش گشت

وهم موسی با همه نور و هنر شد از آن محجوب تو بی پر مپر

اگر اهل راز و نيازی بپرهای همّت اوليا پرواز کن تا اسرار دوست بينی و بانوار محبوب رسی اِنَّا للّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ رَاجِعُونَ

۴ وادی توحید

و سالک بعد از سير وادی معرفت که آخر مقام تحديد است باوّل مقام توحيد واصل شود و از کأس تجريد بنوشد و در مظاهر تفريد سير نمايد در اين مقام حجاب کثرت بر درد و از عوالم شهوت بر پرد و در سماء وحدت عروج نمايد بگوش الهی بشنود و بچشم ربّانی اسرار صنع صمدانی بيند بخلوتخانهء دوست قدم گذارد و محرم سرادق محبوب شود و دست حقّ از جيب مطلق بر آرد و اسرار قدرت ظاهر نمايد وصف و اسم و رسم از خود نبيند وصف خود را در وصف حقّ بيند و اسم حقّ را در اسم خود ملاحظه نمايد همهء آوازها از شه داند و جميع نغمات را از او شنود بر کرسيّ ﴿ قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ جالس شود و بر بساط ﴿ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ راحت گيرد و در اشياء بنظر توحيد مشاهده کند و اشراق تجلّی شمس الهی را از مشرق هويّت بر همهء ممکنات يکسان بيند و انوار توحيد را بر جميع موجودات موجود و ظاهر مشاهده کند و معلوم آنجناب بوده که جميع اختلافات عوالم کون که در مراتب سلوک سالک مشاهده ميکند از نظر خود سالک است مثالی در اين مقام ذکر ميشود تا اين معنی تمام معلوم گردد ملاحظه در شمس ظاهری فرمائيد که بر همهء موجودات و ممکنات بيک اشراق تجلّی مينمايد و افاضهء نور بامر سلطان ظهور بر همهء اشياء ميفرمايد و ليکن در هر محلّ باقتضای استعداد آن محلّ ظاهر ميشود و اعطای فيض ميکند مثل اينکه

در مرآت بقرصها و هيأتها جلوه مينمايد و اين بواسطهء لطافت خود مرآت است و در بلور نار احداث ميکند و در ساير اشياء همان اثر تجلّی ظاهر است نه قرص و بآن اثر هر شیء را بامر مؤثّر باستعداد او تربيت ميکند چنانچه مشاهده ميکنيد و همچنين الوان هم باقتضای محلّ ظاهر ميشود مثل اينکه در زجاجهء زرد تجلّی زرد و در سفيد تجلّی سفيد و در سرخ تجلّی سرخ ملاحظه ميشود پس اين اختلافات از محلّ است نه از اشراق ضياء و اگر محلّ مانع داشته باشد مثل جدار و سقف آن محلّ بالمرّه از تجلّی شمس محروم ماند و آفتاب بر آن نتابد اين است که بعضی از نفوس ضعيفه چون اراضی معرفت را بجدار نفس و هوی و حجاب غفلت و عمی حايل نموده‌اند لهذا از اشراق شمس معانی و اسرار محبوب