تلخيص تاريخ نبيل زرندى
ترجمة وتلخيص
عبدالحميد اشراق خاورى
در هنگامی که آفتاب حقيقت اسلاميّه بواسطهء نادانی و تعصّب و فساد پيروانی که بفرق مختلفه منقسم و با هم بجدال مشغول بودند پنهان و مختفی گشت کوکب درخشندهء هدايت شيخ احمد احسائی از افق شرق طالع گرديد. آن بزرگوار چون ضعف اسلام را که بواسطهء رؤسای دين حاصل شده بود مشاهده فرمود روحش پژمرده و مندهش گرديد و از مشاهدهء فساد و بيخبری و جدال و شروری که بين شيعيان ظاهر شده بود بیاندازه ملول گشت. چون قلب شيخ بزرگوار بنور الهی روشن بود در قبال ارباب فساد بمقاومت قيام نمود و همّت گماشت که فرقهء شيعه را از خواب غفلت بيدار سازد و برای ظهور موعود مقدّس که در آخر الزّمان ظاهر خواهد شد تهيّهء طريق فرمايد تا آن موعود جليل وحده ظلمات جهل و نادانی را که بر پيروان اسلام احاطه کرده پس از ظهورش محو و نابود کند. از اين جهت به هدايت نور باطنی و قدرت الهی بتشريح آيات مشکله و شرح بشاراتی که دربارهء ظهور مظهر عظيم بود قيام کرد. از بشارات مذکوره در کتب اسلاميّه برای او اين مطلب محقّق بود که جز درپرتو ظهور جديد و انوار مظهر موعود اصلاح مفاسد و ازالهء ظلمات جهل و نادانی از بين مردم صورت نخواهد گرفت لذا با نهايت انقطاع در اوائل قرن سيزدهم هجری که چهل سال از عمرش گذشته بود باجرای منظور قيام نمود و بنجف و کربلا مسافرت فرمود از موطن خويش که در جنوب خليج فارس و يکی از جزاير بحرين بود هجرت کرد و اهل و عشيرهءخويش را در آنجا گذاشت.
چون بنجف و کربلا رسيد بر افکار و آراء و مشارب علمای اسلام مطّلع گرديد شهرتی عجيب در آن سامان برای او حاصل شد و در جرگهء کبار مجتهدين محسوب گشت. هر دانشمندی که بملاقات شيخ ميرفت باحاطهء علمی آن بزرگوار و اطّلاع حضرتش بر اسرار الهی و قوّت او در تأويل متشابهات و حلّ معضلات اعتراف ميکرد. متدرّجاً عدّهء بسياری شاگردی او را اختيار کردند و در محضرش باستفاضه مشغول شدند. شهرت شيخ بحدّی رسيد که طبقات مختلفه را از عظمت خود برعب و ترس مبتلا ساخت پيروان تصوّف و ارباب فلسفه بر او حسد ميبردند و از علم و دانش او غبطه ميخوردند. هر چه احترام شيخ زيادتر ميشد بر خضوع و فروتنی او ميافزود و اعتنائی بمدح و تمجيد کسی نمینمود. از تعلّق مردم بجاه و جلال ظاهری متعجّب بود و از علاقهای که بمنصب و مقام داشتند شگفتی مینمود.
پس از چندی از عتبات عاليات قصد مسافرت ايران نمود علّت اصليّهء توجّه خود را بايران از همراهان و ياران خويش مخفی داشت و در ظاهر چنين وانمود کرد که بقصد زيارت حضرت امام رضا عليه السّلام عازم مشهد مقدّس است ولی در حقيقت بسر منزل معشوق ميشتافت از راه خليج فارس عازم شيراز گرديد يعنی سرزمينی که گنج خداوندی در آن پنهان و پس از چندی مقدّر شده بود که از آن ديار ندای مظهر پروردگار بلند شود و خلق را بامر جديد دعوت کند. در شيراز به مسجد جمعه که از حيث هيئت و شکل بخانه کعبه شباهت داشت ميرفت و چون وارد آن مسجد ميشد ميگفت ”راستی خانهء خدا را علاماتی مخصوصه است که جز صاحب نظران بدان پی نبرند من معتقدم کسی که اين مسجد را ساخته ملهَم بوده است بقدری در وصف شيراز سخن سرائی کرد که سامعين متعجّب میشدند هر چند مسجد را بچشم خود ميديدند ولی چون از حقيقت امر بيخبر بودند از گفتار شيخ و آنهمه تعريف و تمجيد او عجب ميکردند. شيخ بآنها ميفرمود تعجّب نکنيد بزودی سرّ سخنان من برای شما ظاهر خواهد شد. بعضی از شما آن روز را خواهيد ديد و بلقای دورهای که انبيای قبل آرزوی آنرا داشتند و بمقصود نرسيدند مشرّف خواهيد شد“. دانشمندان چون بجلالت مقام شيخ معترف بودند نفهميدن کلمات او را از قصور ادراک خويش ميدانستند.
شيخ پس از چندی بجانب يزد عزيمت فرمود و مدّتی در آن بلده توقّف نمود، بنشر حقائق لازمه پرداخت و بيشتر از مؤلّفات خويش را در آن شهر تأليف نمود. شهرت شيخ و آوازهء علم و دانش او بگوش سلطان ايران فتح عليشاه رسيد نامهای بخط خويش نگاشت و از طهران بيزد بحضور شيخ احمد فرستاد. محتويّات آن نامه مسائلی بود مشکل که شاه از هر کس پرسيده بود جواب مقنعی نشنيده بود از شيخ تقاضا کرد که آن مشکلات را جوابی مشروح مرقوم دارد و برای شاه ارسال نمايد. شيخ احمد رسالهء سلطانيّه را بنگاشت و جواب معضلات شاه را در آن رساله مندرج ساخت و بحضور سلطان فرستاد. شاه ايران از عبارات دلپذير و معارف عاليه که در آن رساله مندرج بود بینهايت مسرور گرديد نامه ديگری برای شيخ فرستاد و از وی درخواست نمود که بپايتخت ايران عزيمت فرمايد. شيخ جواب دادند که من از عتبات بايران برای زيارت حضرت رضا عليه السّلام در خراسان آمدهام از سلطان رجاء دارم که مرا ازاين موهبت ممنوع نسازد پس از زيارت خراسان انشأ اللّه اميدوارم که بطهران سفر کنم و شرافتی را که سلطان بمن اختصاص داده است بنحو کمال دريابم.
شيخ در يزد به تبشيرنفوس مشغول بود از جمله نفوسی که با راز شيخ همدم گشت و مقصود واقعی او را از بياناتش فهميد مردی با تقوی و خداترس بود که حاجی عبد الوهّاب نام داشت. هر روز با شخص ديگری که بعلم و دانش مشهور و به عبد الخالق يزدی موسوم بود بحضور شيخ مشرّف ميشد اغلب اتّفاق ميافتاد که شيخ احمد ميخواست مطالبی را بتنهائی به عبد الوهّاب بفرمايد از اين جهت عذر عبد الخالق را ميخواست و از او طلب مينمود که او را با عبد الوهّاب تنها بگذارد. اين رفتار بر عبد الخالق که خود را دانشمند و صاحب نفوذ ميدانست گران میآمد. پس از آنکه شيخ از يزد مسافرت فرمود عبد الوهّاب از مردم کناره گرفت و بساط معاشرت را فرو پيچيد مردم گمان کردند که عبد الوهّاب ترک دنيا گفته و در سلک اهل تصوّف داخل شده چند تن از رؤسای طرق مختلفهء تصوّف از قبيل نعمت اللّهی و ذهبی بمخالفت او قيام کردند و چنان پنداشتند که عبد الوهّاب را خيال چنان است که طريقهای ايجاد کند و رياستی برای خود بر قرار نمايد. عبد الوهّاب که در بين مردم بصوفی معروف بود بهيچ يک از طرق تصوّف و ادّعای متصوّفين اعتنائی نداشت از مخالفت رؤسای طريق نترسيد و از معاشرتشان کناره گيری اختيار کرد با کسی همدم و همراز نبود مگر حاجی حسن نامی از اهل نائين که با او طريق مصادقت سپرده و اسراری را که از شيخ احمد احسائی فرا گرفته بود برای حاجی حسن شرح داد. بعد از وفات عبد الوهّاب حاجی حسن در سبيل او سالک شد و اگر شخص مستعدّی را میيافت او را بقرب ظهور موعود بشارت ميداد.
در شهر کاشان مردی نود ساله را موسوم به ميرزا محمود که از اهل قمصر کاشان بود ملاقات کردم مشارٌ اليه اين قضيّه را برای من حکايت کرد. ”در ايّام صباوت که در کاشان بسر ميبردم اغلب می شنيدم که شخصی در شهر نائين مردم را بقرب ظهور موعود بشارت ميدهد و هر که با او ملاقات ميکند خواه از دانشمندان باشد يا از ارباب مناصب و يا از عوام از گفتههای او متأثّر شده پشت پا بدنيا ميزند. پس از چندی در صدد برآمدم که اين مسئله را شخصاً تحقيق نمايم. بدون آنکه به برادران خود اطّلاع بدهم بنائين سفر کرده حاجی حسن را ملاقات نمودم و آنچه را دربارهء او شنيده بودم رسيدگی کرده بشارت قرب ظهور موعود را بگوش خود از او شنيدم. مشارٌ اليه گفتار مؤثّری داشت که حکايت از نورانيّت قلب و اشتعال روح او مینمود. يک روز بعد از ادای نماز صبح حاجی حسن بمن فرمود عنقريب زمين بهشت برين خواهد شد و ايران کعبهء مقصود عالميان خواهد گرديد روز ديگر هنگام فجر او را ديدم که بسجده افتاده و جملهء اللّه اکبر را مکرّر بر زبان ميراند. پس از چندی بجانب من متوجّه شده و فرمود ميرزا محمود آن وجود مقدّسی که مژدهء ظهور او را بتو دادم السّاعه متولّد شد اين همان بزرگواری است که عالم را بانوار خويش روشن خواهد ساخت. براستی بتو ميگويم عنقريب بچشم خود آن ايّام را خواهی ديد ميرزا محمود ميگفت اين کلمات که حاجی حسن بمن گفت در ذهن من باقی بود و دائماً متذکّر بودم تا پس از چندی ندای موعود در سال شصت بگوش من رسيد. متأسّفانه در آن ايّام چون در بستر مرض افتاده بودم نميتوانستم خود را بشيراز برسانم و بلقای موعود مشرّف شوم در اوقاتی هم که سيّد باب بشهر کاشان ورود فرمودند و سه شب در منزل حاجی ميرزا جانی مهمان بودند من آگاه نشدم و از تشرّف بحضورش محروم ماندم. بعدها ازمؤمنين بامر حضرت باب تاريخ تولّد آن حضرت را سؤال کردم گفتند حضرت باب در اوّل محرّم سال ١٢٣٥ هجری متولّد گرديده. من اين تاريخ را با تاريخی که برای تولّد موعود حاجی حسن نائينی بمن فرموده بود مختلف يافتم زيرا آنروز که حاجی حسن مژده تولّد موعود را داد روز دوّم محرّم ١٢٣٣ هجری بود و بين آن تاريخ و تاريخ تولّد باب دو سال اختلاف بود. اين مطلب بر حيرت و سر گردانی من افزود. پس از مدّتی با حاجی ميرزا کمال الدّين نراقی ملاقات نمودم مشارٌ اليه مژدهء ظهور حضرت بهاءاللّه را بمن داد و گفت که آن حضرت در بغداد اقامت دارند و چند فقره از کلمات مکنونهء فارسی و عربی و بعضی ابيات از قصيدهء ورقائيّه را که از آثار حضرت بهاءاللّه است برای من خواند. اين کلمات مبارکه در اعماق روح من اثری شديد نمود و از جمله فقراتی که خواند هنوز اين دو فقره در نظر من هست: ”يا ابن الوجود فؤادک منزلی قدّسه لنزولی و روحک منظری طهّره لظهوری.“ و”اگر مرا خواهی جز مرا مخواه و اگر ارادهء جمالم داری چشم از عالميان بربند زيرا که ارادهء من و غير من چون آب و آتش در يک دل و قلب نگنجد.“ من از حاجی کمال تاريخ تولّد حضرت بهاءاللّه را جويا شدم فرمود تولّد آن وجود مبارک در فجر روز دوّم محرّم سال ١٢٣٣ هجری است. چون اين را شنيدم بياد بيانات حاجی حسن نائينی افتادم که در چند سال قبل در چنين روزی مژده تولّد موعود عالميان را بمن داد. فوراً بسجده افتادم و گفتم خدايا سپاس ترا که يوم موعود را بمن بشارت دادی و باين فيض و موهبت عظمی مرا مخصّص داشتی ديگر در دنيا کاری ندارم اگر اجل من فرا رسد حاضرم با نهايت اطمينان جان بسپارم. ميرزا محمود در همان سال وفات کرد و آن سال ١٢٧٤ هجری بود.
اين داستان که از ميرزا محمود شنيدم و داستانهای ديگری که از اين قبيل سايرين ميگفتند دليل بر عرفان کامل شيخ احمد احسائی و تأثير شديد بيانات او در قلوب شاگردان مقرّب او است. در ايّاميکه شيخ احمد احسائی مهيّای مسافرت از شهر يزد بود نفس مقدّس روحانی و مهبط نور الهی سيّد کاظم رشتی از گيلان بمحضر شيخ احمد احسائی شتافت و در جرگه شاگردان او در آمد. در اوّل وهله چون شيخ او را ديد فرمود خوش آمدی مدّتها است منتظر تو بودم تا مرا از ملالت اين گروه نادان برهانی. من از بیمبالاتی و بد کرداری اين مردم به تنگ آمدهام. و بعد اين آيه (قرآن ٧٢:٣٣) را تلاوت فرمود”إنّا عَرَضنَا الأمانَةَ عَلی السّمواتِ وَ الأرضِ وَ الجبالِ فأبَينَ أن يَحمِلْنَها و أَشْفَقْنَ مِنها وَ حَمَلهَا الإنسانُ إنّه کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً“.
آثار نجابت و علامت قوّت روح از دورهء صباوت در شخص سيّد کاظم رشتی ظاهر و آشکار بود. بر همگنان تفوّق داشت در يازده سالگی تمام قرآن را از اوّل تا آخر از حفظ ميخواند در سنّ چهارده احاديث و ادعيه بسيار حفظ کرده بود در هيجده سالگی بر آية الکرسی قرآن تفسيری نگاشت که دانشمندان زمان را متحيّر و متعجّب ساخت کوچک و بزرگ چون بحضور او ميرفتند از اخلاق نيکو و تواضع و تقوای او بیاندازه متأثّر میگشتند.
در سال ١٢٣١ هجری که سنّ سيّد کاظم به ٢٢ سال رسيده بود اقوام و خويشان خود را ترک گفته از گيلان عازم محضر شيخ احسائی که مردم را بقرب ظهور الهی مژده ميداد گرديد. پس از چند هفته که در محضرشيخ بسر برد شيخ باو فرمود: ”در خانه خود بنشين و بمحضر من ميا هر يک از شاگردان من که مسئلهء مشکلی دارند بايد بخدمت تو بشتابند و حلّ مشکل خويش را از تو جويا شوند زيرا خداوند بفضل و موهبت خود قوّهای بتو عطا فرموده که ميتوانی مشکلات آنان را بگشائی و سبب اطمينان قلوب شوی بقوّهء بيان خود دين جدّت حضرت رسول اللّه (ص) را که بواسطهء اهمال نفوس پژمرده و افسرده شده حيات تازه مبذول داری.“
اين بيانات را که شيخ بسيّد کاظم فرمود چون برخی از تلاميذ شنيدند آتش حسد در سينهء آنها زبانه کشيد مخصوصاً ملّا محمّد ممقانی و ملّا عبد الخالق يزدی بيش از سايرين بسيّد حسد بردند ولی شيخ احمد شخصاً بدرجهای نسبت بسيّد کاظم احترام روا ميداشت که معاندين و حاسدين مجبور بودند بسيّد احترام کنند مخصوصاً که او را در علم و حکمت بر خود و سايرين مقدّم ميديدند.
چون شيخ احمد احسائی شاگردان خود را بسيّد کاظم رشتی سپرد از يزد بخراسان عزيمت فرمود در شهر مشهد مدّتی توقّف نمود و اغلب در جهات مجاورهء قبر حضرت رضا عليه السّلام بسر ميبرد و مردم را با تعاليم خويش آشنا ميکرد. مشکلات نفوس را حلّ مينمود و بشارت ظهور را بمردم ميداد و چون ميدانست روز ولادت موعود عظيم نزديک است و چيزی نمانده که مفاد احاديث مرويّه راجع بظهور موعود تحقّق يابد و نور الهی از نور مازندران بر عالم پرتو افکن شود و سرّ حديث ”سترون رَبّکم کَما تَرونَ القَمر لَيلة أرِبَعَةَ عَشَر وَ ستَنکرونه“ و همچنين حديث: ”إنَّ من أشراط السّاعة أن تَلِدَ الأمَةُ ربَّها“ واضح و عيان گردد لذا قلباً متوجّه باقليم نور بود و از خراسان با چند تن از شاگردان و مصاحبت سيّد کاظم رشتی بجانب طهران عزيمت فرمود.
چون بپايتخت نزديک شد جميع اعيان و ارباب مناصب عاليه بامر شاه ايران از طهران خارج شده شيخ را استقبال شايانی نمودند سلطان ايران شيخ و همراهانش را ضيافت نمود و پذيرائی شاهانه کرد و شخصاً ملاقات شيخ رفت و او را فخر امّت و زينت رعيّت ناميد. در آن ايّام در ميان عائلهء شريفه ا ی که اهل نور بودند در طهران مولود مسعودی قدم بعرصهء شهود نهاد. اين مولود جليل حضرت بهاءاللّه بود. پدر بزرگوارش ميرزا عبّاس نوری معروف بميرزا بزرگ ميباشد که در ايران وزير مشهوری بود. حضرت بهاءاللّه در فجر روز دوّم محرّم سال ١٢٣٣ هجری متولّد شدند. اهمّيّت اين ساعت تولّد از نظر اهل جهان پنهان بود زيرا دراين ساعت کسی بوجود آمد که از خوان احسان خويش نعمتی فراوان بجهانيان مبذول داشت تنها شيخ احمد از اين رمز بزرگ باخبر بود و ميخواست بقيّهء عمر خود را در طهران که موطن اين موعود الهی است بگذراند لکن مجبور شد که امر الهی را تسليم شود و شهر محبوب خويش را وداع گويد لذا از طهران بکرمانشاه سفر نمود. حاکم کرمانشاه محمّد علی ميرزا بزرگترين پسران فتحعليشاه بود که در نزد شاه تقرّبی تمام داشت و شاه او را بسيار دوست می داشت. شاهزاده پس از ورود شيخ بکرمانشاه از پدر خويش شاه ايران درخواست نمود که اجازه فرمايد تا خود او در کرمانشاه شخصاً بخدمت شيخ قيام نمايد شاه باو اجازه داد. شيخ چنانچه گفتيم طهران را وداع گفت و زمام امور خويش را به تقدير الهی سپرد قبل از خروج از طهران بدرگاه ايزد منّان مناجات کرد تا حقّ منيع آن مولود جديد را محافظت فرمايد و آن گنج الهی را متبارک سازد. هموطنانش را در ساحت جلالش خاضع کند و بعظمتش معترف سازد تا بخدمت امرش پردازند.
باری چون شيخ بکرمانشاه ورود فرمود ازميان شاگردان خويش جمعی را انتخاب کرد وبآنها تأکيد نمود که خود را برای نصرت امر جديد آماده سازند دربيشتر از مؤلّفات خويش مخصوصاً در کتاب شرح الزّياره به تعبيراتی عاليه و گفتاری ممتاز مناقب ائمّهء اطهار را مندرج ساخت و اخبار و احاديثی را که راجع بظهور موعود از ائمّهء اطهار عليهم السّلام وارد شده بود در مؤلّفات خود ذکر کرد. شيخ اغلب اسم حسين را بر زبان ميراند و نام علی را نيز مکرّر میفرمود. مقصودش از حسين، حسين شهيد نبود بلکه مولود جديد بود. و مقصودش از علی مبشّر آن ظهور فريد. در جواب سؤالاتی که از او مينمودند اغلب بظهور علامات روز موعود اشارت ميکرد و ميفرمود که ظهور علامات ناچار مبشّر قرب ظهور موعود است. شيخ پسری داشت موسوم به شيخ علی که در سال تولّد حضرت باب پسر شيخ وفات کرد شاگردان بر وفات آن پسر تأسّف ميخوردند. شيخ بآنها می فرمود از فوت پسرمن محزون نشويد زيرا من او را در راه علی که همهء شما منتظر ظهور او هستيد فداء ساختم. من فرزندم را برای همين مقصود پرورش دادم.
حضرت باب نام مبارکش سيّد علی محمّد و در اوّل محرّم ١٢٣٥ هجری در شيراز متولّد شد. خانوادهای که اين بزرگوار از آن ظاهر گشت از اولاد رسول و خاندان نبوّت بودند. در بين عموم بنجابت و اصالت مشهور و معروف. پدر حضرت باب سيّد محمّد رضا از اولاد رسول و مادر آن حضرت نيز از خانوادهء نبوّت و دارای شرافت و نجابت بودند. از حضرت امير المؤمنين علی عليه السّلام روايت شده که میفرمود: ”أنا أصغر من ربّی بسنتين“ سرّ اين حديث از همه مستور بود. چون حضرت باب متولّد گرديد اهل عرفان که پس از اظهار امرش به نصرت او قيام نمودند به سرّ حديث مزبور پی بردند و دانستند که مقصود چيست زيرا حضرت اعلی دو سال از حضرت بهاءاللّه کوچکتر بودند. حضرت باب در اوّلين کتاب که بزرگترين آثار آن حضرت بشمار است راجع بحضرت بهاءاللّه چنين فرمود: ”يا بقيّة اللّه قد فديتُ بکلّی لک و رضيتُ السّبّ فی سبيلک و ما تَمَنّيتُ إلّا القتل فی محبّتک و کفی باللّه معتصماً قديماً و کفی باللّه شاهداً و وکيلاً“.
در اوقات توقّف شيخ در کرمانشاه شاهزاده محمّد علی ميرزا با نهايت خضوع بخدمت شيخ پرداخت. روزی شيخ دربارهء او فرمود من محمّد علی را پسر خود ميشمارم اگر چه از نسل فتحعلی است. نفوس بسيار و شاگردان زياد در محضر شيخ حاضر ميشدند و از درس او استفاده ميکردند ولی شيخ جز به سيّد کاظم بديگران نظر خاصّی نداشت و او را از بين جميع انتخاب کرده بود تا پس ازدوران حيات شيخ قائم مقام او شود و مقاصد او را انجام دهد. روزی يکی از حضّار از شيخ پرسيد در احاديث مذکور است که چون حضرت موعود ظاهر شود بکلمهای تکلّم مينمايد که نقبای ارض و سيصد و سيزده نفر از بزرگان که در خدمت او هستند از شنيدن آن کلمه فرار خواهند کرد آن کلمه کدام است. شيخ فرمود گفتاری را که نقبای ارض طاقت شنيدن ندارند تو چگونه جرأت کردی که از آن کلمه پرسيدی طالب محال مباش زيرا اين مطلب نگفتنی است و اين راز نهفتنی استغفار کن و اين پرسش را تکرار منما. سائل مغرور سؤال را تکرار کرد و بالحال و اصرار تمنّای جواب نمود آخر کار شيخ باو فرمود اگر در آن روز باشی و بتو بگويند که دست از ولايت علی بردار چه خواهی کرد. سائل مزبور فرياد بر آورد خدا آن روز را نياورد چنين چيزی هرگز ممکن نيست چطور ميشود باور کرد که از لسان حضرت موعود امثال اين کلمات صادر شود. شيخ سائل مزبور را باين عبارت امتحان کرد و نقض ايمان او آشکار شد زيرا آن بيچاره نميدانست حضرت موعود دارای قدرت و اختياری است که هيچ کس نبايد در مقابل او بمعارضه قيام و بمناقشه اقدام کند زيرا آن بزرگوار مظهر يفعل ما يشاء و يحکم ما يريد است. هر کس با او مجادله کند از فضل الهی محروم و در زمرهء غافلين محسوب است و لکن هيچ يک از شاگردان شيخ احمد بمقصود اصلی او از جوابی که بسائل داد پی نبردند و جز عدّهء قليل با آن راز همدم نشدند.
چون شاهزاده محمّد علی ميرزا وفات کرد شيخ بکربلا عزيمت نمود. توقّف او در کرمانشاه بنا بدرخواست شاهزاده بطول انجاميده بود. شيخ در کربلا هر چند دور ضريح حضرت سيّد الشّهداء امام حسين عليه السّلام طواف ميکرد ولی معنیً طائف حول حسين حقيقی موعود بود که در هنگام مناجات و دعا قلب و فؤادش را بآن بزرگوار متوجّه مينمود. در کربلا جمع بسياری از علماء بملاقات او ميآمدند و بيشتر بر شهرت او حسد ميبردند. برخی همّت گماشتند که خود را در رديف او قرار دهند و مقام شيخ را حقير و پست سازند لکن هر چه کوشش کردند بمقصود نرسيدند.
پس از چندی شيخ بعزم زيارت مکّه و مدينه مسافرت اختيار کرد. پيش از آنکه از کربلا خارج شود سيّد کاظم را جانشين خويش مقرّر داشت و با اسرار خويش همدم و همراز ساخت و او را بهدايت نفوس و راهنمائی قلوب مستعدّه و طالبين سفارش کرد. سيّد کاظم ميخواست که با شيخ تا نجف همراه باشد ولی شيخ اجازه نفرمودند و در هنگام وداع باو گفتند: ”وقت را بيهوده از دست مده. هر ساعتی را غنيمت بدان و کمر همّت را محکم بر بند و شب و روز کوشش کن تا پردههائی که جلو چشم مردم را گرفته است از بين برداری. براستی ميگويم ساعت نزديک است همان ساعتی که من از خدا درخواست کردم که در آن وقت نباشم عنقريب خواهد رسيد. من خواستم که نباشم زيرا امتحانات الهی در آن ساعت بسيار عظيم است از خدا خواهم که ترا از محنت و خوف آن روز مهيب نجات بخشد زيرا ماها نميتوانيم شدّت آن روز را تحمّل کنيم. اشخاص ديگری برای آن روز معيّن شدهاند. آنها نفوسی هستند که قلوبشان از توجّه بشئون اين دنيا پاک و منزّه است خداوند توانا آنها را کمک ميکند و مدد ميبخشد“. شيخ پس از اتمام اين گفتار سيّد را وداع گفت و باو سفارش کرد که در مقابل مشکلات و مشقّات استقامت کند. سپس او را بخدا سپرد.
سيّد کاظم در کربلا بنشر تعاليم شيخ پرداخت و از آن شديداً دفاع کرد. اگر کسی سؤال مينمود جوابی ميداد که محيّر عقول بود. از اين جهت حسد پيشگان نادان بمعارضهء او پرداختند و آشکارا ميگفتند ما چهل سال بدون هيچگونه معارضه تعاليم شيخ را قبول کرديم و تحمّل نموديم اينک سيّد مانند شيخ مدّعی مقامی است ديگر پس از اين ما را طاقت تحمّل نمانده و قدرت شنيدن اين گونه تعاليم را نداريم که سيّد ميگويد قيامت جسمانی موهوم است معراج جسمانی حقيقت ندارد علامات يوم ظهور بر حسب ظاهر نيست و از جمله استعاره است تمام اين عقيدهها مخالف قواعد اسلام است هر که بنشر اين تعاليم بپردازد بدعت گمراه کننده را منتشر ساخته. از اينگونه سخنان بسيار ميگفتند لکن سيّد اعتنائی بمخالفت و سخنان آنان نداشت و انکار آنان بر اصرار و استقامت سيّد ميافزود. آخر کار سيّد نامهای بشيخ نوشت و از جفای مخالفين شرحی در آن مندرج ساخت. از جمله نگاشته بود تا کی بايد تحمّل جهل و تعصّب اين قوم عنود را نمود زمان ظهور و ميعاد موعود کی خواهد بود تا من از شرّ اعداء خلاص شوم. شيخ در جواب او نوشت توکّل بخدا کن و از ظلم مخالفين محزون مباش. عنقريب خداوند سرّ اين امر را آشکار کند و پرده از چهرهء مقصود بر اندازد. بيش از اين چيزی نميگويم و وقتی معيّن نميکنم. و اين آيه را نيزدر ضمن اين جواب نوشت:
”و سَتَعَلمنَّ نبأه بعد حينٍ“( قرآن:٣٨-٨٨) و”لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلکم تسئوکم“( قرآن: ٥-١٠١) جواب شيخ خاطر سيّد را مطمئنّ داشت و در مقابل معاندين بر استقامتش بيفزود.
وفات شيخ احمد احسائی در سال ١٢٤٢ هجری اتّفاق افتاد. مدّت عمرش هشتاد و يک سال بود قبرش در مدينهء منوّره در قبرستان بقيع پشت ديوار مرقد حضرت رسول عليه السّلام است.
خبر وفات شيخ احمد احسائی باعث اندوه شديد سيّد کاظم گرديد. از طرفی دشمنان با نهايت شدّت متهاجم شده بمخالفت سيّد قيام نمودند و باستهزاء و توهين وی پرداختند. سيّد ابراهيم قزوينی که از علمای شيعه بود مردم را بمخالفت سيّد تحريک ميکرد و نفوسی را واداشت تا بقتل سيّد کاظم اقدام نمايند. با وجود اين سيّد کاظم از انجام وصايای استاد خويش باز نماند و چنين انديشيد که اگر يکی دو نفر از علمای بزرگ ايران را با خود مساعد سازد از معاندت اعداء محفوظ خواهد ماند. از جمله در نظر گرفت که حاجی سيّد محمّد باقر رشتی را که در اصفهان اقامت داشت و نافذ القول بود چون با تعاليم شيخ آشنا بود با خويش همراه کند. برای اين منظور در صدد بر آمد که از ميان شاگردان خود شخصی را انتخاب کند و باصفهان نزد سيّد بفرستد. روزی بشاگردان خود فرمود آيا در ميان شما کسی هست که با نهايت انقطاع باصفهان سفرکند و پيام مرا بسيّد محمّد باقر رشتی برساند و باو از طرف من بگويد با آنکه در دورهء شيخ احمد با او همراه بودی و پيروانش را از شرّ دشمنان محافظه مينمودی چه شد که پس از وفات شيخ دست از مساعدت برداشتی و شاگردان شيخ را اسير چنگال دشمنان گذاشتی. هر يک از شما که قبول اين سفر مينمايد بايد بخداوند متعال توکّل کند و اگر عالم مزبور مشکلی داشته باشد يا برخی مبهمات سبب عدم مساعدت او گرديده مشکلاتش را حلّ نمايد و او را وادار کند که بصحّت تعاليم شيخ اقرار کتبی کند و ابراز مساعدت نمايد پس از حصول مقصود از اصفهان بمشهد سفر کند و با ميرزا عسکری که بزرگترين دانشمندان آنسامان است بهمين رويّه رفتار نمايد و بجلب مساعدت او هم بپردازد و پس از حصول مراد مراجعت کند. از ميان شاگردان سيّد کاظم جز ميرزا محيط کرمانی کسی حاضرنشد که اين مأموريّت مهمّه را بعهده بگيرد. سيّد کاظم باو فرمود”اين دم شير است ببازی مگير“ و چون ساير شاگردان برای اين منظور حاضر نشدند سيّد کاظم بملّا حسين بشروئی روی آورده فرمودند انجام اين مهم منوط بقيام و اقدام تو است عازم سفر باش و يقين بدان که خداوند منّان تو را ياری خواهد کرد و با توفيق همراه و رفيق خواهی بود.
ملّا حسين چون اين بشنيد با نهايت سرور دامن سيّد ببوسيد و قبول مأموريّت کرده با انقطاع کامل بجانب اصفهان سفر نمود بمحض ورود در شهر بدون اينکه اندک آسايشی کند و گرد سفر از خويش دور نمايد يکسر بمجلس درس عالم اصفهان شتافت. شاگردان سيّد محمّد باقر که بالباسهای آراسته در محضر سيّد نشسته بودند چون ملّا حسين را با لباسی ژنده و فرسوده مشاهده کردند باو اعتنائی ننمودند. ملّا حسين بدون اينکه بآنها اعتنائی بکند از ميان صفوف شاگردان ردّ شده روبروی سيّد نشست و با کمال شجاعت با سيّد بمکالمه پرداخت و باو فرمود ای عالم جليل بسخنان من گوش فرا دار اگر آنچه را ميگويم بشنوی و مطابق آن عمل نمائی دين مقدّس رسول اللّه را نصرت کردهای و اگر آنچه را ميگويم اهمّيّت ندهی و مجری نسازی ضرر بديانت مقدّس اسلام وارد خواهی ساخت ملّا حسين با کمال شجاعت بدون اينکه از کسی ترس داشته باشد بهمين منوال کلام خويش را ادامه ميداد. سيّد متعجّب و حيران گرديد فوراً درس خود را تعطيل کرد و بدون اينکه بشاگردان توجّهی کند به بيانات ملّا حسين گوش فرا داشت. کلمات آن مسافر غريب را يکا يک دقّت ميکرد. شاگردان سيّد که از جسارت اين مسافر تازه وارد دچار حيرت شده بودند به زجر و اذيّت وی شروع کردند و سخنان او را حمل بر سفاهت نمودند. ملّا حسين با نهايت ادب خطای آنها را اثبات نمود و بر رفتار جاهلانه و غرور آميز آنان خرده گرفت سيّد رشتی از شجاعت اين مسافر مسرور گشت شاگردان را بسکوت امر فرمود و بجوان مسافر گفت تا مأموريّت خويش را انجام دهد. ملّا حسين بيانات سيّد کاظم رشتی را برای او نقل کرد. سيّد گفت من در اوّل تعاليم شيخ احمد و سيّد کاظم را مطابق تعاليم ديانت اسلام ميپنداشتم دراين اواخر در گفتار شيخ و سيّد بمطالبی برخوردم که عقيدهء سابقهء مرا متزلزل ساخت. بهتر آن ديدم که سکوت اختيار کنم و از مدح و ذمّ و مساعدت و مخالفت برکنار باشم. ملّا حسين گفت که از سکوت شما متأسّفم زيرا اين سکوت شما را از اعلاء کلمة اللّه باز خواهد داشت رجاء دارم مطالبی را که در کلام شيخ و سيّد موجب کناره گيری شما شده است بيان کنيد تا من تفسير آنرا برای شما بگويم و مبهمات را شرح و تفصيل دهم. سيّد که از وقار و اطمينان اين جوان بحيرت افتاده بود باو گفت ممکن است اين موضوع را بوقت ديگر موکول نمائی تامن و تو باهم بدون وجود ثالث بمکالمه پردازيم و شکوک خويش را اظهار کنم. ملّا حسين تأخير را جايز ندانست و از سيّد در خواست کرد که وقت را از دست ندهد و بمذاکره مشغول شوند. شجاعت ملّا حسين و آثار صداقت و نجابتی که از سيمايش آشکار بود سيّد را بحدّی متأثّر ساخت که اشکش جاری شد. فرستاد تا کتب شيخ و سيّد کاظم را آوردند و موارد اشکالات خود را تعيين کرد.
ملّا حسين يکا يک را جوابهای محکم و متين داد اين محاوره امتداد داشت تا وقتيکه صدای مؤذّن بلند شد و باقامه صلوة دعوت ميکرد. روز دوّم باز مجلس محاوره گرم شد سيّد و شاگردانش جميعاً ساکت و بيانات ملّا حسين را که در نهايت فصاحت ادا ميشد گوش ميدادند متانت دلائل و حلاوت عبارات ملّا حسين در حاضرين اثری عجيب کرد. سيّد قانع شد و وعده داد که روز ديگر دربارهء علوّ مقام شيخ و سيّد کاظم مطالبی بنويسد. مطابق وعده سيّد رسالهء مفصّله در فضائل شيخ احمد و سيّد کاظم بنگاشت و مخالفت با آنرا مخالفت با ديانت اسلام معرّفی کرد در ضمن از علم و اخلاق ملّا حسين تمجيد بسيار نمود و بجلالت و بزرگواری سيّد کاظم اقرار کرد. از رفتار سابق خويش معذرت خواست و صريحاً نگاشت که در آينده بتدارک مافات خواهد پرداخت. چون نامه بپايان رسيد در محضر شاگردان آنچه را نوشته بود قرائت نمود سپس نامهء گشاده را بملّا حسين داد و باو گفت اين فتوای من است بهر شخصی از خاصّ و عامّ که ميخواهی اين نامهء مرا نشان بده تا همه بدانند که مراتب اخلاص من نسبت بسيّد کاظم رشتی تا چه درجه است.
ملّا حسين اجازه انصراف خواست و از محضر سيّد بيرون رفت. سيّد يکیاز خاصّان خود را گفت که در پی ملّا حسين روان شود و از منزل و مأوای او اطلّاع حاصل کند. شخص مزبور ملّا حسين را از دور تعقيب مينمود تا آنکه ديد بمدرسه داخل شد و بيکی از حجرههای آن وارد گرديد. فرش آن حجره عبارت از حصير پاره بود. ملّا حسين پس از نماز و دعا بدرگاه خدا خود را بعبای خويش پيچيده و خوابيد. شخص مأمور مراتب را بسيّد معروض داشت روز ديگر سيّد مبلغ صد تومان برای ملّا حسين فرستاد و از او بسيار عذر خواهی نمود که در خور مقام و لايق احترامش خدمتی باو نتوانست انجام بدهد. ملّا حسين از قبول پول خود داری کرد و بگماشتهء سيّد گفت بدانشمند بزرگوار از طرف من بگو مهربانی و محبّت شما که با آن مقام بلند و رتبهء ارجمند بينوای غريبی مثل مرا مورد اکرام قرار داديد برای من کفايت ميکند مرا احتياجی بپول نيست زيرا برای اجر و مزدی اقدام باين سفرننمودم”اِنّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجهِ اللّهِ لا نُريدُ مِنکُم جَزاءً وَ لا شُکوراً“( قرآن ٧٦: ١٠) اميدوارم رياست دنيويّه هيچوقت آن عالم جليل را از اعتراف بحقّ و حقيقت ممانعت ننمايد. حاجی سيّد محمّد باقر رشتی قبل از سال ستّين که سنهء ظهور و دعوت باب است وفات نمود و تا آخرين مرحلهء حيات از مساعدت و نصرت سيّد کاظم لحظهای کوتاهی نکرد و پيوسته بتعريف و تمجيد مشغول بود.
ملّا حسين بعد از انجام مأموريّت در اصفهان نامهء سيّد را برای استاد بزرگوار خويش فرستاد و در صدد بر آمد که بمشهد سفر کند و ميرزا عسکری را هم ملاقات نمايد. چون نامهء سيّد، بسيّد کاظم رسيد فوراً بملّا حسين جواب نگاشت و زحمات او را تقديری شايان کرد و صورت فتوای سيّد محمّد باقر را در بين درس برای شاگردان خواند و نامهء را هم که در جواب ملّا حسين نگاشته بود نيز برای شاگردان قرائت نمود. مدح بسيار و تمجيد بيشمار از اخلاق مرضيّه و استعداد شديد او نمود و باندازه ای در تمجيد ملّا حسين زبان گشود که برخی از شاگردان پنداشتند که موعود منتظری که دائما استادشان بقرب ظهور او اشارت ميکند همان ملّا حسين است. مکتوب سيّد رشتی برای ملّا حسين اثر عظيمی داشت و او را بر مقاومت در مقابل هجوم اعداء ثابتتر ميساخت. از خلال آن مکتوب چنان بنظر ميآمد که ديگر ملّا حسين در اين جهان بملاقات استاد خود نائل نخواهد شد زيرا سيّد رشتی درضمن مراسله از ملّا حسين که شاگرد منتخب و محبوب او بود خدا حافظی کرده بود.
سيّد کاظم رشتی ميدانست که ظهور موعود نزديک است و از طرفی يقين داشت که حجبات بسيار و موانع متعدّده موجود است که سبب عدم عرفان مردم خواهد گرديد بنا بر اين همّت گماشت که با نهايت حکمت حجبات را مرتفع سازد و نفوس را برای ساعت ظهور آماده و مستعدّ نمايد. پيوسته بشاگردان خود ميگفت موعود منتظر از جابلقا و جابلصا نخواهد آمد بلکه آن بزرگوار الان در ميان شما است با چشم خود او را میبينيد ولی او را نمی شناسيد. از اولاد رسول (ص) و از بنی هاشم است. جوان است دارای علم لدنّی است دانش او از تعاليم شيخ احمد نيست بلکه دارای علم الهی است علم من نسبت باو مانند قطره نسبت بدرياست من مانند ذرّهء خاکم و او خداوند پاک قامت حضرتش متوسّط است از استعمال دخان برکنار است. بعضی از شاگردان خيال ميکردند که موعود خود سيّد کاظم است و علامات را يک يک با او منطبق ميساختند. يکی از شاگردان سيّد اين مطلب را اظهار کرد سيّد کاظم بحدّی خشمناک گشت که نزديک بود او را از جرگهء شاگردان خويش بيرون کند. اين شاگرد که نامش ملّا مهدی خوئی بود از سيّد رجاء کرد که او را عفو فرمايد و از گناه خويش استغفار نمود.
شيخ حسن زنوزی برای من حکايت کرد و گفت من نيز از آن اشخاصی بودم که سيّد کاظم را شخص موعود ميپنداشتم و پيوسته از خدا درخواست ميکردم که اگر براه باطل رفتهام مرا آگاه کند. بدرجه ای مضطرب بودم که چند روز از خورد و خواب محروم شدم. پيوسته بخدمت سيّد مشغول بودم و نهايت تعلّق را باو داشتم. يکروز صبح زود ملّا نوروز که از گماشتگان سيّد بود مرا از خواب بيدار کرد و گفت دنبال من بيا. من برخاستم و با هم بمنزل سيّد کاظم رفتيم. سيّد را ديدم لباسهای خود را پوشيده و عبا بدوش افکنده مثل اينکه ميخواهد بمحلّی برود بمن فرمود شخص بزرگواری وارد شده ميخواهم با تو بديدن او برويم. هوا متدرّجاً روشن ميشد. براه افتاديم از کوچههای کربلا گذر کرديم تا بمنزلی رسيديم جوانی دم در ايستاده بود عمّامهء سبزی برسر داشت و چندان آثار لطف و تواضع در سيمای او آشکار بود که بوصف نيايد مثل اينکه انتظار ورود ما را ميکشيد چون نزديک شديم با کمال و قار بطرف ما آمد سيّد را در آغوش کشيد و نهايت محبّت و لطف را نسبت باو ابراز فرمود. سيّد کاظم هم نهايت احترام را نسبت بآن جوان مراعات کرد در مقابل او ساکت ايستاده بود و سر بزير افکنده وارد منزل شديم از پلّهها بالا رفته باطاقی ورود نموديم که مقداری گلهای خوش بو در آن موجود و هوا را معطّر نموده بود. جوان ما را بنشستن دعوت کرد سراپای ما را سرور و نشاط گرفته بود. در وسط اطاق ظرفی مملوّ از شربت بود و ليوان نقره ای پهلوی آن ظرف گذاشته بودند جوان ميزبان ليوان را پر از شربت کرد بسيّد کاظم عنايت کرد و فرمود ”وَ سَقاهُم رَبُّهُم شَراباً طَهُوراً“ ( قرآن ٧٦: ٢٢) سيّد ظرف شربت را از دست جوان گرفت و تا آخرين جرعه سرکشيد و چنان سروری در چهرهاش ظاهر شد که وصف آن ممکن نيست. ميزبان جوان ظرفی از شربت بمن عطا فرمود ولی بيانی نفرمود. مذاکرات بين سيّد و جوان مزبور مدّتی جريان داشت و جوان پيوسته با آيات قرآن جواب سيّد را ميفرمود و پس از زمانی برخاستيم. ميزبان ما تا دم در ما را مشايعت کرد و نهايت احترام را نسبت بما مراعات نمود. جلال و جمال آن جوان بیاندازه مرا متعجّب ساخت. مطلب ديگر نيز بر تعجّب من افزود و آن اين بود که ديدم سيّد کاظم از ظرف نقره شربت آشاميد با آنکه در شريعت اسلام استعمال ظروف نقره و طلا حرام است. هر چه خواستم علّت احترام زائد از حدّ سيّد را نسبت بآن جوان سؤال کنم ممکن نشد. احترام سيّد نسبت بآن جوان بيش از احترامی بود که نسبت بمقام سيّد الشّهداء مراعات مينمود. پس از سه روز همان جوان وارد محضر سيّد شد و نزديک در جلوس نمود با نهايت ادب و وقار درس سيّد را گوش ميداد بمحض اينکه چشم سيّد کاظم بر آن جوان افتاد سکوت اختيار کرد. يکی از شاگردان خواهش نمود که بيان خود را ادامه دهد. سيّد باو فرمود چه بگويم. سپس بطرف آن جوان متوجّه شده و گفت حقّ از آن نور آفتابی که بر آن دامن افتاده است آشکارتر است. من چون نظر کردم ديدم نور آفتاب بر دامن آن جوان بزرگوار افتاده. دو مرتبه همان شخص از سيّد پرسيد چرا اسم موعود را بما نميگوئيد و شخص او را بما نشان نميدهيد. سيّد با انگشت خويش بگلوی خود اشارت کرد و مقصودش اين بود که اگر نام موعود را بگويم و شخص او را معرّفی کنم فوراً من و او هر دو بقتل خواهيم رسيد. چيزيکه بيشتر بر حيرت من افزود اين بود که مکرّر سيّد کاظم ميفرمود مردم بقدری گمراهند که اگر من موعود را بآنها معرّفی کنم و او را بآنها نشان بدهم و بگويم محبوب من و شما اينست همه در مقام انکار بر ميآيند و او را قبول نميکنند. با آنکه سيّد کاظم رشتی بانگشت خويش بدامن آن جوان اشاره کرد معذلک هيچکس مقصود او را از اين اشاره نفهميد. من کم کم دانستم که سيّد کاظم شخص موعود نيست. پيوسته دربارهء آن جوان تفکّر ميکردم که کيست و اين همه جذابيّت او از کجا است بارها خواستم از سيّد کاظم دربارهء آن جوان چيزی بپرسم لکن وقار و جلالت سيّد مرا از سؤال باز داشت. سيّد کاظم چندين مرتبه بمن فرمود”ای شيخ حسن خوشا بحال تو که اسمت حسن است آغاز حالت حسن است عاقبتت هم حسن است. بحضور شيخ احمد احسائی رسيدی و با من مدّتی را گذراندی در آينده نيز بشادمانی بزرگی خواهی رسيد و چيزی خواهی ديد که هيچ چشمی نديده و هيچ گوشی نشنيده و بقلب کسی خطور نکرده“.
بارها در صدد برآمدم که با آن سيّد جوان ملاقات کنم و از نام و نسبش جويا شوم. چند مرتبه او را ديدم که در حرم سيّد الشّهداء غرق مناجات و دعا بود بهيچ کس نظری نداشت اشک از چشمانش ميريخت و کلماتی در نهايت فصاحت از لسانش جاری ميشد که بآيات شباهت داشت. ميشنيدم که مکرّر ميگفت يا الهی و محبوب قلبی حالت او بطوری بود که اغلب نماز گزاران صلات خويش را ناتمام گذاشته و بکلمات و بيانات آن جوان توجّه مينمودند و از خشوع و خضوع او حيرت ميکردند. گريهء او سبب ميشد که همه را گريان ميساخت. طرز زيارت و عبادت را از او ميآموختند. سيّد جوان پس از انجام اعمال يکسره بمنزل خود ميرفت و با هيچکس تکلّم نميفرمود. چند مرتبه خواستم با آن حضرت مذاکره کنم بمحض اينکه نزديک او ميرفتم قوّه ای نهانی مرا باز ميداشت که وصف آنرا نميتوانم گفت. بعد از جستجوی و تفحّص همينقدر دانستم که اين جوان از تجّار شيراز است در جرگهء علما داخل نيست خودش و اقوامش نسبت بشيخ احمد و سيّد کاظم نظری خاصّ دارند. بعدها شنيدم که بنجف مسافرت کرده و از آنجا بشيراز خواهدرفت.
آن جوان هميشه درنظرمن بود علاقهء شديدی باو پيدا کرده بودم. بعد از چندی که شنيدم جوانی در شيراز ادّعای بابيّت کرده بقلبم گذشت که اين همان جوان بزرگوار است که قبلاً او را در کربلا ديدهام. بعد از استماع نداء از کربلا به شيراز رفتم ولی آن حضرت بمکّه سفر کرده بودند. پس از اينکه مراجعت فرمود بحضور او مشرّف شدم و پيوسته سعی ميکردم که از ملازمين حضرتش باشم. وقتيکه در قلعهء ماکو حبس شدند در مدّت نه ماه که در آن زندان بودند هر ماه يکدوره قرآن را تفسير ميفرمودند و باين ترتيب نه دوره تفسير قرآن از لسان مبارکش جاری شد. اين تفسيرها را در نزد سيّد ابراهيم خليل بامانت سپردند که پنهان دارد تا زمان نشرش برسد ( هنوز معلوم نيست اين تفسيرها کجا است).
يکروز حضرت باب از من سؤال فرمودند که آيا در نظر تو اين تفسيرها جالب و جاذب است يا تفسير احسن القصص من عرض کردم تفسير احسن القصص قوّت و بهجتش بيشتر است حضرت تبسّمی کرده فرمودند تو هنوز بلهجهء اين تفسيرها آگاه نيستی حقايقی در ضمن اين تفاسير موجود است که شخص مجاهد را بمقصود و مطلوب خويش ميرساند.
مدّتی در حضور مبارک بودم تا واقعهء قلعهء طبرسی اتّفاق افتاد. چون حضرت باب آن واقعه را استماع نمودند جميع اصحابرا مأمور کردند که بقلعهء طبرسی بشتابند و بنصرت حضرت قدّوس قيام کنند. يکروز بمن فرمودند اگر حبس جبل شديد ( قلعهء چهريق) نبود من خود بنصرت جناب قدّوس ميشتافتم امّا تو بايد بکربلا بروی و در آنجا بمانی تا وقتيکه جمال حسين موعود را بچشم خود ببينی اين عنايت بصرف فضل برای تو مقدّر شده. تو بقلعه طبرسی نبايد بروی بکربلا برو و چون چشمت بجمال موعود روشن شد مراتب خضوع و محبّت مرا بحضور مبارکش ابلاغ کن. سپس بمن فرمودند يقين بدان که مأموريّت بزرگی بتو دادهام اين موهبت را حقير مشمار و اين فخر و شرف را که نصيب تو شده هرگز فراموش مکن.
من بکربلا مسافرت کردم و مطابق امر مبارک در آن شهر متوقّف شدم و پيوسته مراقب بودم که آنچه را فرمودهاند ظاهر شود. چون اقامت من در کربلا طولانی بود برای آنکه سوء ظنّی نسبت بمن برای کسی پيدا نشود متأهّل شدم و از کتابت معيشت خويش را اداره ميکردم. پيروان شيخ احمد که مؤمن بحضرت باب نشده بودند مرا خيلی اذيّت ميکردند منهم صبر ميکردم. پس از چندی شهادت حضرت باب پيش آمد.
شانزده ماه و بيست و دو روز کم که از شهادت حضرت باب گذشت يعنی روز عرفه ( روز نهم ذی الحجّه) سال ١٢٦٧ هجری برای زيارت سيّد الشّهداء رفتم در ميان حرم جوانی را ديدم که صورتی جميل داشت و دارای وقار و جلال بود. اندامی متناسب مویهای سياهش بر شانههايش ريخته و تبسّمی زيبا درلبهايش پيدا بود مشاهدهء آن جوان تأثير شديدی در من نمود. من در آنوقت خيلی پير و ناتوان بودم جوان مزبور بطرف من آمد دست مرا گرفت و با صوتی دلربا فرمود”تصميم گرفتم که در تمام کربلا بابی بودن ترا اعلام کنم“همانطور که دست مرا گرفته بود با هم براه افتاديم تا ببازار رسيديم بالاخره بمن فرمود”سپاس خداوندي را که ترا در کربلا نگاهداشت تا با چشم خود حسين موعود را مشاهده نمودی“ چون اين را شنيدم وعدهء حضرت باب را بياد آوردم اهتزازی عجيب در من پيدا شد و بيم آن بود که اين راز را بجميع خلق آشکار کنم لکن آن بزرگوار بآهستگی فرمود”بايد صبر کنی هنوز موقع نرسيده مطمئنّ باش“ از آن ساعت ببعد تمام غم و غصّهء من از بين رفت و سرور بیپايانی قلب مرا فرا گرفت. هر چند بر حسب ظاهر فقير بودم لکن جميع ثروت دنيا را با ثروت معنوی که داشتم برابر نميديدم اين نعمت را خداوند بفضل خويش به من عنايت فرمود.
سيّد کاظم رشتی در کتاب شرح قصيده و کتاب شرح خطبه بکنايه و اشاره اسم حضرت بهاءاللّه را ذکر فرموده و در آخرين رساله(ای) که نگاشت حضرت باب را بلقب ذکر اللّه الأعظم ياد کرده و در آن کتاب اين دو شعر را خطاب بحضرت ذکر معروض داشته.
اخاف عليک من قومی و منّی و منک و من مکانک و الزّمان
و لی انّی وضعتک فی عيونی الی يوم القيامة ما کفانی
سيّد رشتی با نهايت شجاعت در مقابل اهل فتور استقامت ميفرمود و هر گونه اذيّت و آزاری را تحمّل ميکرد. آخر کار خداوند جميع معاندين او را هلاک کرد و دشمنانش را ذليل و خوار ساخت. پيروان سيّد ابراهيم قزوينی در آن ايّام برای آنکه اذيّتی بسيّد رشتی برسانند بهر وسيله متشبّث ميشدند و بجهة اينکه او را بدنام کنند بانواع دسائس ميپرداختند. از جمله جمعی بسيار از اهل فساد و اشرار بهم پيوسته حکومت کربلا را که از طرف سلطان عثمانی تعيين شده بود از شهر بيرون کردند و فتنه و فسادی برپا داشتند. حکومت مرکزی جمعی از سپاهيان را فرستاد تا آشوب را تسکين دهند و آتش فتنه را خاموش سازند. سپاهيان، کربلا را محاصره کردند و بسيّد رشتی پيغام دادند که اقدامی فرمايد و آن فتنه را تسکين بخشد و اشرار را اطمينان دهد که اگر از شرارت دست بردارند در امان خواهند بود و گرنه بهلاکت خواهند رسيد.
اين پيغام چون بسيّد رشتی رسيد رؤسای اهل فساد را احضار فرمود و با نهايت صدق و اخلاص بنصيحت آنان پرداخت و طوری گفتگو کرد که اشرار دست از شرارت برداشتند و قول دادند که تسليم حکومت شوند و مشمول عفو و امان گردند. لکن چون از محضر سيّد رشتی بيرون رفتند دشمنان سيّد آنانرا تحريک نمودند و بشرارت وادار کردند اهل شهر را بمقاومت با قوای دولتی شبانه تحريص نمودند و برای اطمينان آنها سخنانی چند بهم بافتند از جمله آنکه يکی گفت من حضرت عبّاس (ع) را در خواب ديدم که فرمود باهل کربلا بگو با قوای دولتی جهاد کنند و مطمئنّ باشند که منصور و مظفّرند مردم نادان باين سخنان فريفته شدند و نصايح سيّد رشتی را فراموش کردند و بفساد اقدام نمودند. سيّد رشتی چون چنين ديد نامه ای بسردار سپاه نجيب پاشا فرستاد و او را از حقيقت امر آگاه ساخت نجيب پاشا از سيّد رشتی درخواست نمود که ثانياً مردم را نصيحت کند و بآنها بگويد که در فلان ساعت من وارد شهر خواهم شد و اشرار را معدوم خواهم ساخت فقط اشخاصی که بمنزل شما پناهنده شوند در امان خواهند بود. سيّد کاظم گفتار نجيب پاشا را در شهر منتشر ساخت. دشمنان سيّد باستهزاء و تمسخر پرداختند. سيّد چون اين بشنيد فرمود“إنّ مَوعِدَهُم الصّبح أَلَيْسَ الصّبح بِقَريبٍ“( قرآن ١١: ٨٤)
صبح روز بعد قوای دولتی بشهر حمله کردند و ديوارها را خراب نمودند دست بکشتن مردم بگشادند و بغارت و يغما پرداختند جمعی از مردم بحرم سيّد الشّهداء (ع) و برخی بحرم حضرت عبّاس (ع) پناهنده شدند بعضی از دوستان و آشنايان سيّد هم بمنزل او پناه بردند. جا تنگ شد سيّد کاظم منازل مجاور منزل خود را نيز ملجاء پناهندگان ساخت با اينهمه جمعيّت خيلی زياد بود و پس از حصول آرامش معلوم شد که بيست نفر بواسطهء تنگی جا و شدّت فشار جمعيّت وفات يافتهاند سپاهيان بقتل و غارت پرداختند و حتّی اشخاصی را که بحرم حضرت سيّد الشّهداء (ع) و حضرت عبّاس پناهنده شده بودند مقتول ساختند هزاران نفر را کشتند بدرجه ای که خون مقتولين در صحن دو حرم جاری شد در تمام کربلا پناهگاهی جز منزل سيّد رشتی نبود. اين واقعه که غضب الهی بود برای آن وقوع يافت تا مخالفين سيّد رشتی باهميّت مقام او پی ببرند. حصول اين حادثه در روز هشتم ذی الحجّهء سال ١٢٥٨ قمری بود.
سيّد رشتی شاگرد بسيار داشت از جمله چند نفر بودند در نهايت غرور و مکر که ظاهر خود را ميآراستند و چنان می پنداشتند که مخزن اسرار شيخ و سيّد هستند. در مجلس درس هميشه اين چند نفر در صف اوّل می نشستند سيّد در ظاهر از آنان احترام مينمود ولی در باطن بحقيقت حال آنها آگاه بود و گاهی بکنايه بحالت باطنی و غرور و عجز آنها از فهم اسرار الهيّه اشاره ميکرد. از جمله ميفرمود تا کسی از من متولّد نشود گفتار مرا نمی فهمد. و نيز ميفرمود دنيا گوش شنوا ندارد من نميتوانم سرّ واقعی را مکشوف سازم زيرا مردم طاقت آنرا ندارند و گاهی اين شعر را ميخواند.
و کلّ يدّعی وصلاً بليلی و ليلی لا تقرّ لهم بذاکا
اذا انبجست دموع من ماق تبيّن من بکی ممّن تباکی
گاهی ميفرمود حضرت موعودی که پس از من ظاهر ميشود از خاندان نبوّت است، اولاد فاطمه است، قامتش متوسّط است، از عيوب و امراض جسمانيّه دور و برکنار است. از شيخ ابو تراب شنيدم ميگفت که من و چند نفر ديگر از شاگردان سيّد از بيانات آن بزرگوار دانستيم که حضرت موعود دارای عيوب جسمانيّه نيست و فهميديم که اگر از اينگونه نفوس کسی مدّعی مقامی شود ادّعايش باطل است زيرا چند نفر در بين شاگردان سيّد بودند که با وجود دارا بودن عيوب جسمانی چنان می پنداشتند که بعد از سيّد رشتی قائم مقام و جانشين او خواهند شد. يکی از آنها ميرزا کريم خان پسر ابراهيم خان قاجار کرمانی بود اين شخص اعور و کوسه بود. ديگری ميرزا حسن گوهر بود که بیاندازه فربه و سمين بود. سوّمی ميرزا محيط شاعر کرمانی که خيلی دراز و بیاندازه باريک بود. اين سه نفر از همه بيشتر آرزوی خلافت سيّد را داشتند با آنکه هر سه دارای عيب جسمانی بودند. سيّد هم غالباً بکنايه مطالبی بآنها ميفرمود و اشاره ميکرد باينکه اينها ايمانی ندارند مغرورند ادّعاها خواهند کرد نادانی و حماقت خود را بزودی آشکار خواهند ساخت. امّا حاجی کريمخان چند سال در محضر سيّد استفاده کرد بالاخره از او اجازه خواست که در کرمان اقامت کند و بياری اسلام و ارتقای مرتبهء آن و انتشار احاديث ائمّهء هدی مشغول شود.
من يکروز در کتابخانهء سيّد رشتی بودم شخصی وارد شد و کتابی را که حاجی کريم خان تأليف کرده بود بسيّد رشتی داد که آنرا بخواند و تقريظی باو بنويسد سيّد رشتی بعضی از فصول آن کتاب را مطالعه فرمود و بآن شخص ردّ کرد و گفت به کريمخان بگو که خود او از ديگران برای تقدير و تقريظ کتابش تواناتر و سزاوارتر است. چون آن شخص از حضور سيّد مرخّص شد و رفت سيّد با صدای غم انگيزی فرمود خدا کريم خان را لعنت کند. چند سال با من بسربرد حالا که از من جدا شده يگانه غرضش اينست که بعد از چند سال درس و بحث کتابی را که شامل قواعد بيدينی و کفر است منتشر سازد و از منهم ميخواهد که او را تقريظ بنگارم و تمجيد نمايم. با بعضی از اشخاص بيدين همدست شده که در کرمان مرکز رياست خود را استوار کند تا چون من از اين عالم بروم زمام رياست را بدست بگيرد. چه کار خطائی ميکند چه خيال باطلی دارد. نسيم وحی الهی در فصل بهار هدايت خواهد وزيد و آتش او را خاموش خواهد کرد. نتيجهای جز خسران نخواهد ديد. من بتو ای شيخ ابو تراب حالا ميگويم که تمام اين مطالبی را که گفتم از کريم خان خواهی ديد از خدا ميخواهم که ترا از شرّ اين دجّالی که با حضرت موعود در آينده مخالفت خواهد کرد محافظت فرمايد. بعد فرمود آنچه را گفتم در خاطر نگهدار و بکسی اظهار مکن تا روز قيامت فرا رسد يعنی همان روزی که دست غيب اسرار قلوب و نوايای پنهانی اشخاص را مکشوف خواهد داشت. تو در آنروز با نهايت قوّت امر اللّه را نصرت نما و آنچه را ديدی و شنيدی در آنروز برای سايرين نقل کن. شيخ ابو تراب در ابتدای ظهورحضرت باب مؤمن شد و تا مدّتی ايمان خود را مستور ميداشت تا آخر کار شعلهء ايمانش زبانه کشيد و در زندان طهران در همان سياه چاليکه حضرت بهاءاللّه محبوس بودند گرفتار شد و بدرجهء منيعهء شهادت فائز گرديد.
باری سيّد رشتی در اواخر ايّام گاهی بصراحت و گاهی بکنايه پيروان خويش را موعظه ميفرمود و بآنها ميگفت ای دوستان من زنهار زنهار فريب دنيا را مخوريد، خدا را فراموش نکنيد، چشم از دنيا و لذّات آن بپوشيد و بجستجوی موعود الهی پردازيد، باطراف منتشر شويد، از خدا بخواهيد که شما را هدايت کند. از پای ننشينيد تا بلقای وجود مقدّسی که در پس پردهء عظمت و جلال مستور است مشرّف شويد. در محبّتش ثابت باشيد تا شما را در زمرهء ياران خويش در آورد خوشا بحال شما اگر در راه او جام شهادت بنوشيد… براستی ميگويم بعد از قائم، قيّوم ظاهر خواهد شد و پس از باب جمال حسينی آشکار خواهد گشت … در اينوقت سرّ کلمات شيخ آشکار خواهد شد الخ.
رويّهء سيّد کاظم رشتی چنين بود که هر سال ماه ذی القعده از کربلا بکاظمين مسافرت ميفرمود و برای روز عرفه بکربلا مراجعت ميکرد. از اين جهت در اوائل ماه ذی القعده سال ١٢٥٩ قمری که آخرين سال حيات او بود بکاظمين سفر کرد روز چهارم ماه بمسجد براثه رسيد اين مسجد در بين بغداد و کاظمين واقع است اوّل ظهر بود مؤذّن را فرمان داد که برای نماز ظهر اذان بگويد. روبروی در مسجد درخت خرمائی بود سيّد زير درخت ايستاده بود ناگهان مردی عرب از مسجد بيرون آمد و بحضور سيّد شتافت و گفت سه روز است من اينجا هستم گوسفندانم را در چراگاه نزديک اينجا ميچرانم خوابی ديدم و مأمورم آنرا برای شما بگويم. در خواب حضرت رسول اللّه را ديدم که بمن فرمود ای چوپان گفتار مرا درست گوش بده و در خاطر نگهدار زيرا اين گفتار بمنزلهء امانت خداست که بتو ميسپارم اگر بقول من رفتار کنی اجر عظيم خواهی داشت و اگر اهمال نمائی بعذاب شديد مبتلا خواهی شد. در همينجا بمان روز سوّم يکی از اولاد من که نامش سيّد کاظم است بهمراهی پيروان خود اينجا خواهد آمد و اوّل ظهر در زير درخت خرما نزديک اين مسجد خواهد ايستاد. بحضور او برو، سلام مرا باو برسان و بگو مژده باد که ساعت مرگ تو نزديک است. پس از زيارت کاظمين فوراً بکربلا برگرد زيرا پس از سه روز از ورود بکربلا يعنی در روز عرفه وفات خواهی کرد و طولی نميکشد که پس از وفات تو موعود الهی ظاهر ميشود و جهانرا بنور جمال خويش منوّر ميسازد. سيّد رشتی چون اين شنيد تبسّمی بر لبانش آشکار گرديد و فرمود ای چوپان رؤيای تو درست است همراهان سيّد از اين گفتار غمگين شدند سيّد بآنها فرمود شما مرا برای خاطرموعود بزرگوار دوست ميداريد با اينهمه آيا راضی نميشويد که من بروم تا او بيايد. اين عبارت خيلی معروف است من از ده نفر بيشتر که در آن روز حاضر بودند شنيدم که گفتند سيّد رشتی در آن روز اين بيانرا فرمود. با اينهمه همان اشخاص که بچشم خود ديده و بگوش خود شنيدند بعد از ظهور حضرت باب بانکار و عناد قيام کردند.
باری سيّد رشتی بکربلا برگشت و بمحض ورود مريض و بستری شد. دشمنانش گفتهاند که حاکم بغداد آن بزرگوار را مسموم ساخت لکن اين قضيّه دروغ است زيرا حاکم بغداد نهايت ارادت را بسيّد رشتی داشت و او را بزرگترين رؤسای دين ميدانست. بهر حال در روز عرفه سال ١٢٥٩ قمری سيّد کاظم در٦٠ سالگی مطابق خوابی که چوپان ديده بود وفات يافت. قبر مقدّسش در حرم سيّد الشّهدا (ع)است روز وفاتش در کربلا قيامی برپا شد همان منزل که سال گذشته پناه اهل کربلا در وقت حمله قوای دولتی بود در روز وفاتش محلّ اندوه و غصّه بیپايان گرديد. پيروانش از وفات او محزون بودند و از فراقش اندوهگين و دلخون.
دشمنان و مخالفين جناب سيّد کاظم رشتی پس از وفات آن حضرت جانی تازه گرفتند و برای بدست آوردن رياست بجدّ و جهد مشغول شدند زيرا تشنهء رياست بودند و تا جناب سيّد در اين عالم بودند هيچکس اعتنائی بآن اشخاص رياست طلب نداشت بعد از وفات سيّد مرحوم مخالفينش جرأت و جسارت يافتند و بتفرقهء اصحاب سيّد پرداختند. خود مدّعی مقامات شدند و بتدارک مافات اقدام نمودند. شاگردان جناب سيّد از وفات آن بزرگوار اندوهگين و محزون بودند.
طولی نکشيد که جناب ملّا حسين بشرويهای از مسافرت اصفهان و خراسان که بامر سيّد مرحوم رفته بودند بکربلا مراجعت فرمودند. ورود ايشان بکربلا در يوم اوّل محرّم سال ١٢٦٠ هجری ( مطابق ٢٢ ژانويه ١٨٤٤ ميلادی) بود شاگردان پريشان سيّد دور ملّا حسين مجتمع شدند نااميدی آنها باميدواری تبديل شد و همّت گماشتند که از محبوب بینشان نشانی بيابند. جناب ملّا حسين در پهلوی منزل مسکونی سيّد مرحوم منزلی اختيار کردند و مدّت سه روز به سوگواری استاد خود مشغول شدند. عدّهء زيادی بملاقات ايشان شتافتند و بتسليت و تعزيتش پرداختند زيرا مشارٌ اليه را بزرگترين شاگرد سيّد مرحوم ميدانستند. جناب ملّا حسين بعد از پايان ايّام سوگواری عدّهای از شاگردان سيّد مرحوم را که دارای اخلاص بودند بنزد خويش خواندند و از آنها پرسيدند استاد بزرگوار ما در اواخر ايّام چه وصيّتی فرمود و آخرين نصيحتهای او چه بود؟ در جواب گفتند که استاد بزرگوار نهايت تأکيد را فرمودند و چند مرتبه بما تکرار کردند که بعد از وفاتش ترک منزل و خانمان گوئيم و در بلاد منتشر شويم و بجستجوی حضرت موعود پردازيم و هيچ امری را بر اين مسئله ترجيح ندهيم. قلوب خود را از هر آلايشی پاک کنيم و از توجّه بمقاصد دنيوی برکنار باشيم. ميفرمود ظهور موعود نزديک است خود را آماده کنيد حتّی بما فرمود حضرت موعود الان در ميان شماست ظاهر و آشکار است ميان شما و آن بزرگوار حجابهائی مانع است قيام کنيد. جستجو کنيد تا حجب مانعه را از ميان برداريد و بدانيد که تا نيّت خود را خالص نکنيد و بدعا و مناجات نپردازيد و استقامت را شعار خود نسازيد بمقصود نخواهيد رسيد زيرا خداوند در قرآن (٦٩:٢٩) ميفرمايد: ”وَ الّذِينَ جَاهَدُوا فِينا لَنَهدِيَنّهُم سُبُلَنا“.
جناب ملّا حسين چون اين بيانات را از شاگردان سيّد مرحوم شنيدند بآنها فرمودند با وجود اينهمه تأکيدات که از استاد بزرگوار شنيدهايد پس چرا تا کنون در کربلا ماندهايد و بجستجوی حضرت موعود نپرداختهايد؟ گفتند همهء ما مقصّريم و اقرار و اعتراف بتقصير خود داريم و شخص ترا صاحب رتبهء عظيم و مقام عالی ميشماريم اينک هر چه بفرمائی اطاعت ميکنيم حتّی اگر خود را حضرت موعود معرّفی کنی بيدرنگ ادّعای ترا قبول ميکنيم. خلاصه هر چه بفرمائی حاضريم و باطاعت تو کمر بستهايم. جناب ملّا حسين فرياد برآوردند و فرمودند ما همه بندهء آستانيم استغفر اللّه که من چنين ادّعائی داشته باشم اگر لحن گفتار استاد بزرگوار را آشنا بوديد باينگونه سخنان لب نميگشوديد. اينک اوّلين چيزيکه بر من و شما واجب است آنست که باجرای وصايای سيّد مرحوم اقدام کنيم و آنچه را فرموده قولاً و عملاً تنفيذ نمائيم. همه اطاعت کردند. جناب ملّا حسين پس از آن بملاقات ميرزاحسن گوهر و ميرزا محيط کرمانی که از شاگردان مشهور جناب سيّد کاظم بودند شتافته و تأکيدات و سفارشهای استاد بزرگوار را بآنها تذکّر داده فرمودند برخيزيد تا در جستجوی موعود باطراف بلاد برويم اين دو نفر هر کدام عذرهائی تراشيدند و هر يک ببهانهای متشبّث شدند. يکی گفت چطور ممکن است برويم دشمن زياد داريم همه در نهايت قوّت و قدرتند اگر ما برويم آنها فرصت خواهند يافت ما بايد در اين شهر بمانيم و مقام استاد مرحوم خود را محافظه نمائيم. ديگری گفت من بايد در اين شهر بمانم و از بازماندگان سيّد مرحوم نگهداری کنم جناب ملّا حسين مقصود آنها را فهميد و دانست که نصيحت و اصرار در آنها مؤثّر نيست. ناچار آنها را سرگرم خيالات خود گذاشت و بجستجوی مطلوب پرداخت.
سنهء ستّين که ظهور موعود در آن واقع شد در احاديث مرويّه از حضرت رسول اللّه و ائمّهء اطهار عليهم السّلام مذکور گرديده. حضرت صادق عليه السّلام در جواب کسيکه از ميقات ظهور قائم سؤال کرده بود فرمودند طولی نکشيد که جناب ملّا حسين بشرويهای از مسافرت اصفهان و خراسان که بامر سيّد مرحوم رفته بودند بکربلا مراجعت فرمودند. ورود ايشان بکربلا در يوم اوّل محرّم سال ١٢٦٠ هجری ( مطابق ٢٢ ژانويه ١٨٤٤ ميلادی) بود شاگردان پريشان سيّد دور ملّا حسين مجتمع شدند نااميدی آنها باميدواری تبديل شد و همّت گماشتند که از محبوب بینشان نشانی بيابند. جناب ملّا حسين در پهلوی منزل مسکونی سيّد مرحوم منزلی اختيار کردند و مدّت سه روز به سوگواری استاد خود مشغول شدند. عدّهء زيادی بملاقات ايشان شتافتند و بتسليت و تعزيتش پرداختند زيرا مشارٌ اليه را بزرگترين شاگرد سيّد مرحوم ميدانستند. ”و فی سنة السّتّين يظهر امره و يعلو ذکره“محيی الدّين عربی در کتب و رسائل خويش باسم قائم موعود و سال ظهور آن بزرگوار اشاره فرموده از جمله ميفرمايد حضرت مهدی چند وزير دارد که همه ايرانی هستند اسم مبارک حضرت مهدی مرکب از اسم نبی و ولی است در صورتيکه اسم وليّ مقدّم بر اسم نبی باشد و سال ظهور حضرت مهدی مطابق با نصف کوچکترين عددی است که بر اعداد آحاد قابل قسمت است ( يعنی ٢٥٢٠ و نصف آن ١٢٦٠ است). ميرزا محمّد اخباری اشعاری دارد که سال ظهور قائم موعود را در آن ذکر کرده و مضمون آن اينستکه ميگويد در سال غرس زمين از نور قائم روشن ميشود و در سال غرسه جهان از عظمتش مملوّ خواهد شد. اگر تا سال غرسی زنده بمانی مشاهده خواهی نمود که طوايف و احکام و مردم و دين همه تجديد شده است. از حضرت امير المؤمنين عليّ بن ابيطالب عليه السّلام حديثی مروی است که فرمودند در سال غرس شجرهء هدايت الهی در جهان کاشته خواهد شد.
باری جناب ملّا حسين بعد از آنکه اصحاب سيّد مرحوم را باجرای وصايای آن بزرگوار تشويق نمودند از کربلا بنجف عزيمت کردند. ميرزا محمّد حسن برادرشان و ميرزا محمّد باقر خالو زادهء شان با ايشان همراه بودند. اوقاتيکه جناب ملّا حسين در سفر خراسان بوطن خويش بشرويه رفته بودند اين دو نفر با ايشان همراه شدند. باری اين سه نفر بمسجد کوفه رسيدند جناب ملّا حسين برای مدّت چهل روز در مسجد کوفه عزم اعتکاف فرمودند و بعبادت مشغول شدند. روزها صائم بودند و شبها بدعا و مناجات مشغول برادرشان نيز در صوم و صلوة با ايشان همراه و خالو زادهء شان متصّدی تهيّه وسائل غذا و ساير لوازم بودند و پس از فراغت مشارٌ اليه نيز بعبادت ميپرداخت.
پس از چند روز ملّا علی بسطامی که از مشاهير شاگردان مرحوم سيّد بود با ١٢ نفر ديگر از همراهان خود بمسجد کوفه وارد شدند. ورود اين جمعيّت سکون و آرامش آن محلّ را بر هم زد و فضای مسجد که بیسر و صدا بود بورود آن ١٣ نفر با هياهو و سر و صدا همراه شد ملّا علی بسطامی اطّلاعاتش دربارهء تعاليم حضرت شيخ و سيّد فراوان بود حتّی بعضی او را از ملّا حسين بالاتر ميدانستند. پس از ورود بمسجد چون ملّا حسين را مشغول عبادت و توجّه ديد در ابتدا خواست دربارهء وجههء عزيمت و منظور از ملّا حسين سؤالی کند لکن ملّا حسين پيوسته بتوجّه و نياز مشغول بودند و برای ملّا علی وقت مناسبی پيش نمیآمد. چند مرتبه خواست که نزد ملّا حسين برود ولی باز مبادرت نکرد بالاخره تصميم گرفت که او نيز بعبادت مشغول شود. برای مدّت چهل روز با ٩ نفر ديگر از همراهانش باعتکاف پرداخت. سه نفر ديگر هم بتهيّهء لوازم و مايحتاج مشغول بودند.
اعتکاف چهل روزهء ملّا حسين که تمام شد بهمراهی برادر و خالو زادهاش بنجف برگشت. شب از کربلا ردّ شد و پس از زيارت نجف بجانب بوشهر روان گرديد. در بوشهر نفحهء لطيفهء غيبی بمشامش رسيد زيرا در اين شهر محبوب عالميان چندی متوقّف و بتجارت مشغول بودند. روائح قدسی که از انفاس طيّبهء حضرت موعود در فضای اين شهر منتشر بود مشام جان آن طالب صادق را معطّر ساخت مدّت توقّف مشارٌ اليه در بوشهر آنقدرها طول نکشيد باطناً حسّ ميکرد که قوّهء پنهانی او را بجانب شمال و بصوب شيراز ميکشاند. بر حسب سائقهء غيبيّه بجانب شيراز روان گشت. پس از ورود از برادر و خالو زادهاش جدا شد بآنها گفت شما بمسجد ايلخانی برويد و در آنجا منتظر باشيد انشاء اللّه هنگام مغرب نزد شما خواهم آمد آنها رفتند.
جناب ملّا حسين چند ساعت در خارج شهر گردش کرد در آن بين جوانی را مشاهده نمود که جبههء گشادهای داشت و عمّامه سبزی بر سر نهاده پيش ميآمد و چون بملّا حسين رسيد با تبسّم سلام کرد و فرمود الحمد اللّه که بسلامت وارد شديد. و مانند دوست صادق باوفائيکه با رفيق قديمی خود برخورد نمايد با ملّا حسين بمهر و محبّت تلاقی نمود. ملّا حسين خيال کرد اين جوان يکی از شاگردان مرحوم سيّد است که عزيمت او را بشيراز شنيده و اينک به پيشباز او آمده است.