در خصوص شخص معروف به باب و حقيقت احوال اين طايفه روايات مختلفه و تفاصيل متباينه درالسن و افواه ناس و صحائف تاريخ و اوراق حوادث ايران و اروپ مندرج است. لکن از تباين و تخالف اقوال و روايات هيچ يک چنانچه بايد اعتماد را نشايد. بعضی بنهايت ذمّ و قدح زبان گشودند و بعضی از اوراق حوادث اجنبيّه در معرض مدح سخنی راندند و حزبی مسموعات خويش را نگاشتند و تعرّضی بذمّ و مدح ننمودند.
و چون اين روايات مختلفه در ساير اوراق مذکور و بيانش سبب تطويل، لهذا آنچه تعلّق بتاريخ اين کيفيّت دارد و در اوقات سياحت در جميع ممالک ايران از دور و نزديک بمنتهای تدقيق از خارج و داخل و آشنا و بيگانه جستجو شده و متّفق عليه بی غرضان بوده، به اختصار مرقوم ميگردد تا تشنگان سر چشمهٔ معارف را که طالب اطّلاع هر وقايع هستند مختصر معلوماتی از اين قضيّه حاصل گردد.
باب جوانی بود تاجر از سلاله طاهره. در سنهٔ هزار و دويست و سی و پنج، روز اوّل محرّم متولّد و چون بعد از چند سال والدش سيّد محمّد رضا فوت شد، در شيراز در آغوش خالش ميرزا سيّد علی تاجر پرورش يافته، بعد از بلوغ در ابوشهر، اوّل بشراکت خال و بعد مستقّلاً به تجارت مشغول بوده و به حسب آنچه از او مشهود بود مشهور به تديّن و تعبّد و صلاح و تقوی و باين صفات منظور نظر ناس بوده و در سنه هزار و دويست و شصت در سنّ بيست و پنج در شيراز در روش و حرکت و اطوار و حالات او آثاری نمودار شد که آشکار گرديد شوری در سر و پروازی ديگر در زير پر دارد. آغاز گفتار نمود و مقام بابيّت اظهار و از کلمه بابيّت مراد او چنان بود که من واسطه فيوضات از شخص بزرگواری هستم که هنوز در پس پردهٔ عزّت است و دارندهٔ کمالات بی حصر و حدّ، به اراده او متحرّکم و به حبل ولايش متمسّک.و در نخستين کتابی که در تفسير سورهٔ يوسف مرقوم نموده، در جميع مواضع آن خطابهائی به آن شخص غايب که از او مستفيد و مستفيض بوده، نموده و استمداد در تمهيد مبادی خويش جسته و تمنّای فدای جان در سبيل محبّتش نموده،
از جمله اين عبارت است: ”يا بقيّة اللّه قد فديت بکلّی لک و رضيت السّبّ فی سبيلک و ما تمنّيت الّا القتل فی محبّتک و کفی باللّه العليّ معتصماً قديماً.“
و همچنين تأليفات کثيره در شرح و تفسير آيات قرانيّه و خطب و مناجات عربيّه نموده تشويق و تحريص بانتظار طلوع آن شخص کرده و اين کتب را صحائف الهاميّه و کلام فطری ناميده و عندالتّحقيق معلوم شد که دعوای وحی فرشته نداشته و چون در ميان مردم مشهور بعدم تعليم و تعلّم بوده، در نظر ناس اين قضيّه خارق العاده جلوه کرده، بعضی از ناس باو گرويدند و جمهور انکار شديد اظهار نمودند و جميع علمای مجتهدين و فقهای معتبرين که صاحب مسند و محراب و منبر بودند بر قلع و قمع او هم عهد و پيمان شدند مگر بعضی از علمای طايفه شيخيّه که معتکف و گوشه نشين و حسب المسلک دائماً در جستجوی شخص عظيم و فريد و امين بودند و به اصطلاح خويش رکن رابع و مرکز سنوح حقايق دين مبين شمرند.
از آن جمله ملّا حسين بشروئی و ميرزا احمد ازغندی و ملّا صادق مقدّس و شيخ ابوتراب اشتهاردی و ملاّ يوسف اردبيلی و ملّا جليل ارومی و ملّا مهدی کندی و شيخ سعيد هندی و ملّا علی بسطامی و امثال آنها اقبال به او جستند و به اطراف ايران منتشر شدند و خود باب عزم طواف بيت اللّه نموده، بعداز مراجعت چون خبر ورودش به ابوشهر رسيد گفتگو بسيار شد و جوش و خروش غريبی در شهر شيراز آشکار گشت. جمهور غفير علما به تکفير پرداختند و فتوای قتل و تدمير دادند و حسين خان آجودان باشی را که حاکم فارس بود بر آن داشتند که داعيان باب يعنی ملّا صادق مقدّس را تازيانه زد و با ميرزا محمّد علی بار فروشی و ملّا علی اکبر اردستانی هر سه را محاسن سوزانيده و مهار نموده، در کوچه و بازار گردانيدند و چون علمای ايران مهارت سياسی نداشته، پنداشتند که تشدّد و تعرّض سبب خمودت و خاموشی گردد و بادی قمع و فراموشی، و حال آنکه تعرّض به امور وجدانيّه سبب ثبوت و رسوخ گردد و بادی توجّه انظار و نفوس و اين قضيّه بکرّات و مرّات بتجربه رسيده، لهذا اين سياست سبب شيوع شد و اکثر ناس به جستجو افتادند.
حاکم فارس به صوابديد علما چند سوار فرستاده، باب را احضار و درمحضر علما و فضلا توبيخ و عتاب نمود، زبان باز خواست گشود و چون باب ردّ توبيخ نمود و مقاومت عظيم، باشاره رئيس لطمه شديد زدند و اهانت و تحقير نمودند به قسمی که عمّامه از سر بيفتاد و اثر ضرب در چهره نمودار شد. در ختم مجلس قرار مشورت دادند و به ضمانت و کفالت خال حاجی سيّد علی به خانه روانه نمودند و منع از ملاقات خويش و بيگانه.
روزی او را در مسجد احضار و اصرار و اجبار بر انکار نمودند. بر سر منبر نوعی تکلّم نمود که سبب سکوت و سکون حاضران و ثبوت و رسوخ تابعان گرديد و همچه گمان بود که مدّعی وساطت فيض از حضرت صاحب الزّمان عليه السّلام است. بعد معلوم و واضح شد که مقصودش بابيّت مدينهٔ ديگر است و وساطت فيوضات از شخصی ديگر که اوصاف و نعوتش در کتب و صحائف خويش مضمر.
باری چنانچه ذکر شد از عدم تجربه و مهارت علما در فنون سياسيّه و تتابع فتاوی گفتگو زياد شد و تعرّض به باب ولوله در ايران انداخت و سبب ازدياد اشتعال محبّان و اقبال متوقّفان گرديد، چه که از اين وقوعات جستجوی ناس زياد شد و در اطراف ايران بعضی از عباد به او گرويدند و کار اهمّيّت پيدا نمود به قسمی که خاقان غفور محمّد شاه شخصی را که از مشاهير علما و سادات و مسمّی به سيّد يحيی دارابی بود و محلّ ارادت و اعتماد، تعيين فرمود و اسب و خرجی داد که به شيراز رود و بنفسه فحص اين کيفيّت را نمايد.
سيّد مذکور چون به شيراز رسيد به باب سه مرتبه ملاقات نمود. در مجلس اوّل و ثانی به سؤال و جواب گذشت. در مجلس ثالث خواهش تفسير کوثر کرد و چون باب من غير تفکّر و تأمّل تفسيری مفصّل در آن محضر بر کوثر نوشت، سيّد مذکور شيفته و آشفته او شد و بی ملاحظهٔ عاقبت و انديشهٔ نتايج اين محبّت يکسر به بروجرد نزد پدر، سيّد جعفر شهير کشفی شتافت و او را دلالت کرد و با وجود آنکه دانا و زيرک بود و مراعات مقتضيات وقت را می نمود، تفصيلات خويش را بی خوف و انديشه به ميرزا لطفعلی پيشخدمت نوشت که او خدمت خاقان مغفور عرض کند و خود به اطراف ايران سياحت نمود و در هر شهر و منزلی بر رؤس منابر ناس را بقسمی دعوت نمود که ساير علمای اعلام حکم بجنون نمودند و سحر معلوم شمردند
و چون خبر فتاوای علما و فرياد و ولولهٔ فقها به زنجان رسيد، ملّا محمّد علی زنجانی مجتهد که شخص شاخصی بود و صاحب قول نافذی، يکی از معتمدين خويش را بجهت فحص اين قضيّه به شيراز فرستاد. آن شخص از تفاصيل وقوعات چنانچه بايد و شايد اطّلاع يافته، با بعضی تآليف مراجعت نمود و چون کيفيّت وقوعات را مجتهد استماع نمود و بر نوشتجات اطّلاع يافت با وجود آنکه عالمی نحرير و متبحّری شهير بود از قضا ديوانه و شيدا شد و در مجلس درس کتب را بر چيد و گفت موسم بهار و باده رسيد و اين عبارت بر زبان راند:” طلب العلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم“و جميع مريدان خويش را بالای منبر دعوت و دلالت نمود و مکتوبی مشعر بر اقرار و اعتراف خويش به باب نوشت. باب در جواب او را به وجوب نماز جمعه دلالت کرد.
با وجود آنکه علمای زنجان از دل و جان به وعظ و نصيحت ناس بر خاستند، چاره نتوانستند. عاقبت به رفتن طهران مجبور گشتند و به حضور خاقان مغفور محمّد شاه شکايت بردند و خواهش احضار ملّا محمّد علی به طهران نمودند. امر پادشاهی به احضار صادر و چون به طهران رسيد، او را در محضر علما حاضر ساختند. بعد از مجادلات و مباحثات بسيار چنين روايت کنند که در آن مجلس چيزی بر او وارد نيامد، لهذا خاقان مرحوم يک عصا و پنجاه تومان باو خرجی داده، اذن مراجعت فرمود.
باری شيوع اين خبر در اکناف و اطراف ايران و ورود بعضی مقبلان به فارس، علما ملاحظه فرمودند که کار اهمّيّت پيدا نموده و چاره از دست رفته، به حبس و ضرب و تعذيب و تفضيح ثمره حاصل نه. حاکم فارس، حسين خان را دلالت نمودند که اگر اين آتش را خاموشی خواهی و اين رخنه و فتور را سدّ محکمی طلبی، علاج فوری و چارهٔ قطعی قتل باب است و باب جمعيّت زيادی جمع نموده و درخيال خروج.
حسين خان، عبدالحميد خان داروغه را امر نمود که در نصف شب بر خانهٔ خال باب از اطراف هجوم نمايند و او را با جميع تابعان دست بسته حاضر سازند. عبدالحميد خان با جنود در خانه، جز باب و خال و سيّد کاظم زنجانی کسی را نيافت و چون از قضا در آن شب علّت وبا و اشتداد حرارت هوا حسين خان را مجبور فرار نمود، باب را به شرط خروج از شهر رها کرد.
در صبح آن شب باب با سيّد کاظم زنجانی از شيراز قصد اصفهان نمودند و پيش او ورود به اصفهان مکتوبی به معتمد الدّوله حاکم ولايت مرقوم نمود و به اطّلاع حکومت در محلّی مناسب منزل خواست. حاکم محلّ، امام جمعه رامعيّن نمود. چهل روز در آنجا اقامت و روزی بحسب خواهش امام در مجلس بی تامّل تفسير والعصر مرقوم نمود. چون اين خبر به معتمد رسيد، ديدن از او نمود و سؤال از نبّوت خاصّه. جوابی در اثبات نبّوت خاصّه در همان مجلس مرقوم شد.
معتمد امر فرمود که جميع علما جمع شوند و در يک محضر با او مناظره نمايند و سؤال و جواب عيناً بدون تحريف به وساطت کاتب مخصوص خويش ثبت شود تا به طهران ارسال شود و آنچه امر و ارادهٔ پادشاهی بر آن قرار گيرد، مجری شود.
علما اين قضيّه را وهن شريعت شمرده، نپذيرفتند و محضری ترتيب نموده، بنگاشتند که اگر در امر اشتباهی باشد، احتياج به اجتماع و سؤال و جواب است، ولی چون مخالفت اين شخص به شرع انور، اشهر از آفتاب است، پس اجراء حکم شرع عين صواب است. معتمد خواست که در محضر خويش محفل اجتماع بيارايد تا حقيقت واقع جلوه نمايد و قلوب بياسايد.
علمای اعلام و فضلای کرام حقارت شرع مبين را نخواستند و مباحثه و مجادله با جوان تاجری نپسنديدند، مگر علّامهٔ فهّامه آقا محمّد مهدی و فاضل اشراقيّين ميرزا حسن نوری. مجلس به سؤال بعضی مسائل از فنّ اصول و توضيح و تشريح اقوال ملّاصدرا منتهی شد و چون نتيجه از اين مجلس به جهت حاکم حاصل نشد، حکم شديد و فتوای قویّ علمای اعلام مجری نگشت، بلکه فزع عظيم را تسکين سريع خواست و هجوم عام را منع شديد. لهذا صدور فرمان به ارسال باب به طهران شيوع داد تا حکم فاصلی حصول يابد و با مجتهد باسلی مقاومت تواند.
لهذا او را با جمعی سواران خاصّ خويش از اصفهان به خارج فرستاد و چون به مورچه خوار رسيدند به پنهان امر رجوع به اصفهان فرمود و در خلوت سر پوشيدهٔ خويش مأمن و مأوی داد و جز خواصّ تابعان و معتمدان معتمد نفسی از باب مطّلع نبود. مدّت چهار ماه بر اين منوال گذشت و معتمد به رحمت يزدان پيوست.
گرگين خان برادر زادهٔ معتمد به وجود باب در خلوت مطّلع و کيفّيت را به وزير اعظم عارض گشت. حاجی ميرزا آقاسی وزير شهير امری صارم صادر نمود و دستور العمل داد که باب را خفيّاً با لباس تبديل در تحت محافظت سواران نصيری به دارالخلافه روانه نمايند و چون به کنار گرد رسيد امری جديد از وزير کبير وارد و قريهٔ کلين را مقرّ و منزل قرار فرمودند. در مدّت بيست روز در آنجا بود. بعد باب رساله به پيشگاه حضور شهرياری تقديم و به جهت ظهور حقيقت حال خويش خواهش مثول نمود و اسباب حصول فوائد عظيمه شمرد. وزير کبير نپذيرفت و به پيشگاه حضور عرض نمود که موکب همايون در شرف حرکت است و اشتغال به اينگونه امور حال مورث فتور مملکت و شبهه ای نيست که مشاهير علمای دارالخلافه نيز بر وتيرهٔ علمای اصفهان سلوک نمايند و سبب هيجان عموم گردند و به موجب مذهب امام معصوم خون اين سيّد را هدر بلکه حلال تر از شير مادر دانند و موکب پادشاهی در سفر و حائل و مانعی در نظر نه. شبهه ای نيست که حضور باب باعث فتنهٔ عظمی و فساد اکبر خواهد شد. لهذا علی العجاله رأی صواب چنان است که در مدّت غيبت موکب سلطان از مقرّ سرير شهرياری اين شخص را در قلعهٔ ماکو مقرّ داد و حصول مثول را معلّق به حين رجوع نمود.
مطابق اين رأی مخاطباً للباب دستخطّ اعليحضرت پادشاهی صادر شد و از قرار روايت صورت دستخطّ مختصرش اين است:
”بعد الالقاب، چون موکب همايون در جناح حرکت از طهران است، ملاقات بطور شايسته ممکن نه. شما به ماکو رفته، چندی در آنجا توقّف و استراحت نمائيد و به دعاگوئی دولت قاهره مشغول شويد و مقرّر داشتيم که در هر حال مراعات و توقير نمايند و چون از سفر بر گرديم شما را مخصوص خواهيم خواست.“بعد او را با چند سوار از جمله محمّد بيک چپرچی به تبريز و ماکو روانه نمودند.
ديگر تابعان باب روايات پيغامهائی کنند که بواسطهٔ محمّد بيک واقع. از جمله تعهّد شفای پای خاقان مرحوم، لکن بشرط حضور و دفع تسلّط جمهور و منع وزير کبير به تبليغ اين عرايض بحضور پادشاهی چه که خود مدّعی پيری و حاضر مرشدی بود ولی سائرين منکر اين رواياتند. باری از بين راه مکتوبی به وزير اعظم مرقوم داشت که مرا از اصفهان به جهت اجتماع با علما و حصول حکم فاصل احضار نموديد، حال چه شد که اين مقصد عزيز مبدّل به ماکو و تبريز گرديد.
هر چند چهل روز در شهر تبريز توقّف نمودند، علمای اعلام تقرّب نفرمودند و ملاقات جائز ندانستند. بعد حرکت به قلعه ماکو دادند. نه ماه در قلعه منيع که در ذروه آن جبل رفيع واقع، مأوی دادند و علی خان ماکوئی از فرط محبّت به خاندان نبّوت بقدر مقدور رعايت می نمود و بعضی را اذن معاشرت می داد و چون فضلای مجتهدين آذربايجان ملاحظه نمودند که در جميع اطراف تبريز از کثرت ضوضاء رستخيز بر خاسته، از حکومت طلب تعزير تابعان و تبعيد باب به قلعهٔ چهريق نمودند. لهذا او را به آن قلعه فرستاده، دست يحيی خان کرد سپردند.
سبحان اللّه با وجود اين فتاوای علمای عظام و فقهای ذوی الاحترام و اذيّت و زجر شديد از ضرب و نفی و حبس ازجانب حکّام، اين طايفه روز به روز در تزايد بودند و بحث و جدال به قسمی بود که درجميع اطراف ايران در محافل و مجالس جز اين گفتگو سخنی نبود و رستخير عظيمی بر خاسته، علمای دين مبين در ولوله و عامّهٔ ناس در فغان و زلزله و محبّين در شعف و هلهله و خود باب اهمّيّتی باين شور و آشوب نداده، در نهايت جذب و وله در اثنای طريق و قلعهٔ ماکو و چهريق شام و سحر بلکه روز و شب خود را بذکر و فکر و اوصاف و نعوت آن شخص غائب حاضر و منظور ناظر خويش حصر نموده بود، چنانچه ذکری می نمايد که مضمونش اين است: ”اگرچه دريای بلا از هر جهت در تلاطم و سهام قضا در تتابع و ظلمات آلام و محن مستولی بر جان و تن است لکن قلبم بياد روی تو روشن وجانم به بوی خوی تو گلشن است“.
خلاصه بعد از سه ماه اقامت در قلعه چهريق اجلّهٔ علمای تبريز و فضلای آذربايجان به طهران نوشتند و به جهت تهديد و تخويف ناس استدعای سياست شديد در حقّ باب نمودند. وزير کبير حاجی ميرزا آقاسی چون جوش و خروش علمای اعلام را در جميع نواحی ايران مشاهده نمود ناچار همداستان شده، از چهريق به تبريز امر احضار داد. در اثنای مرور به اوروميّه حاکم، ملک قاسم ميرزا، احترام فائقی مجری و هجوم غريبی از اعالی و ادانی هويدا شد، در نهايت احترام حرکت نمودند.
و چون باب به تبريز وارد بعد از چند روز در مجلس حکومت حاضر نمودند. از علمای اعلام نظام العلماء و ملّا محمّد ماماقانی و ميرزا احمد امام جمعه و ميرزا علی اصغر شيخ الاسلام و بعضی مجتهدين ديگر حاضر بودند. سؤال از ادّعای باب نمودند، دعوای مهدويّت اظهار کرد که هيجان عظيمی بر پا شد. اجلّه علما بقوّه قاهره از هر طرف احاطه کردند و سطوت تشريع چنان بود که شخص جوان سهل است، کوه البرز مقاومت نمی نمود. برهان طلبيدند، بدون تأمّل تلاوت عبارات نمود که اين برهان باقی اعظم است. نکته نحوی گرفتند احتجاج به قرآن نمود و اتيان به مثل منافی قواعد نحو از آن بيان کرد. مجلس متفرّق شد، باب به محلّ خويش رجوع نمود.
در آن وقت حکمران آذربايجان وليعهد گردون مهد بودند، در حقّ باب حکمی نفرمودند و تعرّضی نخواستند. علما مصلحت چنين دانستند که لا اقلّ تعزير شديد بايد. قرار بر ضرب شد جماعت فرّاشها قبول ننمودند که اسباب اجرای اين سياست شوند. ميرزا علی اصغر شيخ الاسلام که از اجلّهٔ سادات بود، به خانه خود برده و به دست خويش چوبکاری نمود. بعد از اين واقعه باب را اعاده به چهريق نمودند و حبس شديد کردند
و چون اخبار ضرب و تعزير و سجن و تشديد به اطراف ايران رسيد، علماء مجتهدين و فقهاء معتبرين که صاحب اقتدار و نفوذ بودند بر قلع و قمع اين طايفه کمر همّت بستند و کمال اهتمام را گماشتند و اعلام حکم نوشتند که اين شخص و پيروان او ضلالت محضند و مضرّت دين و دولت و چون حکّام در ايران استقلاليّت کلّيه داشتند، در بعضی ولايات پيروی فتوی نموده، در استئصال و اضمحلال بابيان همداستان شدند. و لکن خاقان مغفور محمّد شاه در اين قضيّه به تأنّی رفتار می فرمودند که اين جوان از سلالهٔ پاک است و از خاندان مخاطب لولاک، تا از او امور مغايری که منافی راحت و آسايش عمومی است صادر نگردد، حکومت تعرّض ننمايد و آنچه مراجعت از اطراف علمای اعلام نمودند جوابی نفرمودند و يا آنکه امر به تأنّی نمودند.
باری در ما بين افاضل علما و اجلّهٔ فضلاء و علمائی که تابعين باب بودند مخالفت و محاججه و مجادله تزايد نمود، به قسمی که در بعضی ولايات مباهله خواستند و از برای حکّام ولايات نيز اسباب مداخل پيدا شد. شور و آشوبی عظيم بر خاست و چون ناخوشی نقرس شديد بپای پادشاه عارض شده و فکر جهان آرا را مشغول نموده بود، محور رتق و فتق امور، حسن تدبير وزير کبير حاجی ميرزا آقاسی شهير بود و عدم کفايت و قلّت بضاعت او به مثابهٔ مهر منير، چه که در هر ساعتی رأيی می نمود و حکمی می فرمود ساعتی تأييد فتوای علما ميخواست و قلع و قمع بابيان را لازم می شمرد و وقتی اسناد تعدّی به علما می داد وافراط تعرّض را مخالف انصاف می دانست و آنی عارف می شد و ”اين همه آوازها از شه بود“ می گفت و ”موسيی با موسيی در جنگ شد“بر زبان ميراند و” إنْ هی الّا فتنتک“تلاوت می نمود. باری وزير متلوّن از سوء تدبير در مهامّ امور و عدم ضبط و ربط مصالح جمهور چنان سلوک نمود که در اطراف و اکناف غوغا و ضوضا بر خاست و علمای مشاهير ذوی نفوذ عامّه ناس را امر به تعرّض تابعان باب نمودند و هجوم عمومی شد، علی الخصوص چون ادّعای مهدويّت به سمع فحول مجتهدين و علمای متبحّرين رسيد ناله آغاز نمودند و بر منابر نعره و فرياد که از ضروريّات دين و روايات صحيحه مأثوره از ائمّهٔ طاهرين بلکه اصل اساس اعظم مذهب حضرت جعفر غيبوبت امام معصوم ثانی عشر عليهماالسّلام است. جابلقا چه شد و جابلصا کجا رفت؟ غيبت صغری چه بود، غيبت کبری چه شد؟ اقوال حسين ابن روح چيست و روايت ابن مهزيار چه؟ پرواز نقبا و نجبا را چه کنيم و فتوح شرق و غرب را چه نمائيم؟ خر دجّال کجاست و ظهور سفيانی کی؟ علاماتی که در احاديث عترت طاهره است کو و متّفق عليه ملّت باهره کجا؟ کار از دو شقّ بيرون نيست يا بايد احاديث ائمه اطهار را انکار نمود و از مذهب جعفری بيزار گشت و نصوص صريحه امام را اضغاث احلام شمرد و يا بايد به موجب اصول و فروع مذهب و فصوص و نصوص شرع انور تکفير بلکه تدمير اين شخص را اعظم فريضه دانست. اگر چنانچه چشم از اين اخبار و عقايد صحيحه صريحه مسلّمه بپوشيم، از اسّ اساس مذهب امام معصوم بقيّه نماند. ما نه اهل سنّت هستيم و نه فرقهٔ عامّه که منتظر وليّ موعود شويم و معتقد مهدی مولود و يا فتوح باب ولايت را جائز دانيم و قائم آل محمّد را دو علامت حائزِ شرط. اوّل سلالهٔ طاهره و ثانی مؤيّد به آيات باهره. اين عقايد هزار سالهٔ طايفهٔ ناجيه اثنی عشريّه را چکنيم و درحقّ علمای متبحّرين و مجتهدين سابقين چه گوئيم؟ آيا کلّ بر ضلالت بودند و در وادی غوايت سالک گشتند؟ اين چه دعوی واضح البطلان است و واللّه هذه قاصمة الظّهر ای مردم اين آتش را خاموش و اين اقوال را فراموش کنيد.
وا ويلا، وا مذهبا، وا شريعتا. در مجامع و مساجد و منابر و محافل فرياد نمودند.
و رؤسای بابيها در مقابل رسائلی تأليف نمودند و به حسب فکر خويش اجوبه ترتيب دادند. اگر تفصيل داده شود موجب تطويل خواهد شد، و مقصود بيان تاريخ است نه دلائل تصديق و تکذيب. بعضی از اجوبه مختصرش اين است که برهان را فائق و حجّت را غالب بر روايات دانستند و آن را اصل و اين را فرع شمردند و گفتند اگر فرع مطابق اصل نيايد احتجاج ننمايد و اعتماد نشايد چه که اصل مثبوت را فرع مسموع صلاحيّت معارضه ندارد و محاججه نتواند بلکه در اين مواضع تأويل را حقيقت تنزيل دانستند و جوهر تفسير شمردند. مثلاً سلطنت قائم را به سلطنت معنويّه و فتوحات را به فتوحات مدائن قلوب تأويل نمودند و به مظلوميّت و مغلوبيّت سيّد الشّهدا روح الوجود له الفدا استدلال کردند چه که مظهر حقيقی آيهٔ مبارکهٔ” و انّ جُندنا لهم الغالبون“ بود. با وجود اين در کمال مظلوميّت جام شهادت نوشيدند و در حال مغلوبيّت کبری غالب براعداء و اعظم جنود ملأ اعلی بودند و همچنين تأليفات کثيرهٔ باب را با وجود عدم تعلّم تأييدات روح القدس انگاشتند و بعضی روايات متباينه به روايت رجال از کتب استخراج نمودند و احاديثی بر حسب ظاهر مطابق مقاصد خويش روايت کردند و به اخبارات بعضی مشاهير سلف تمسّک جستند و اقبال علمای زاهد گوشه نشين و فضلای دين مبين را دليل قويم فرض نمودند و استقامت و ثبات باب را آيت اعظم پنداشتند وخارق عادات نقل نمودند و امثال ذلک که جميع خارج از صدد ماست، لهذا به اختصار گذشتيم.
بر سر اصل مطلب رويم. در خلال اين احوال در ميان بابيها بعضی اشخاص پيدا شدند، در انظار آن طايفه طلوع و ظهور غريبی داشتند. از جمله ميرزا محمّد علی مازندرانی که تلميذ سيّد بزرگوار اعلی اللّه مقامه حاجی سيّد کاظم رشتی و در سفر حجّ انيس و جليس باب بود. بعد از چندی از او اطوار و احوالی صدور يافت که کلّ تمکين نموده، اطاعتش را حصن حصين شمردند. حتّی ملّا حسين بشروئی که مقتدای جميع و مرجع شريف و وضيع اين طايفه بود در حضورش به خضوع عظيم و خشوع عبد ذليل رفتار می نمود
و اين شخص باستقامت تامّه بر اعلای کلمهٔ باب قيام کرد و باب در توصيف و تمجيد او داد سخن داد و طلوع او را تأييدات غيبيّه شمرد. در تقرير و تحرير سحر مبين بود و در ثبات و استقامت فائق جميع و عاقبت امر در سنهٔ شصت و پنج به حکم رئيس الفقهاء سعيد العلماء مجتهد بار فروش در منتهای جوش و خروش سر بداد و جان بباخت.
و از جمله ملقّبه به قرّة العين صبيّهٔ حاجی ملّا صالح، فاضل قزوين و عالم نحرير است. بر حسب منقول در فنون شتّی ماهره بود و در نطق و بيان محيّر عقول و افکار فحول اساتذه. در تفسير و حديث کتاب مبين بود و در مطالب شيخ جليل احسائی آيت عظيم. در عتبات عاليات اقتباس مسائل الهی از مصباح کاظمی کرده، در سبيل باب فدای جان رايگان نمود و با علما و فضلا بحث و مجادله می نمود و در اثبات مطلب خويش زبان می گشود. چنان شهرت نموده بود که اکثر ناس از عالم و عارف طالب استماع گفتار و مايل اطّلاع قوّهٔ نظر و استدلال او گشتند. سر پر شوری داشت و فکر ولوله و آشوبی. در بسياری محلّات بر اصحاب جدال فائق گشت و بيان دقايق مسائل نمود. و چون در خانه کلانتر طهران محبوس بود و جشن و سور عروسی برپا شد زنان بزرگان شهر که به دعوت حاضر بودند از حسن تقرير او چنان سرگم شدند که جشن و سرور را فراموش نموده، پيرامن او انجمن شدند و به استماع کلمات از استماع نغمات ملتهی و به مشاهدهٔ غرائب از تماشای لطائف و بدائع که از لوازم سور است مستغنی گشتند. باری در تقرير، آفت دوران بود و در احتجاج فتنهٔ جهان. خوف و هراس را در قلب او اثری نبود و نصائح مشفقان را فائده و ثمری نه. اگر چه از ربّات حجال بود لکن سبقت را از فحول رجال ربوده، پای استقامت بفشرد تا در طهران به فتوای علمای عظام جان سپرد و اگر به اين تفصيلات بپردازيم کار به اطناب انجامد.
باری ايران در اين بحران و علمای اعلام حيران و پريشان که خاقان مغفور محمّد شاه مرحوم شد و سرير سلطنت به وجود شهريار تازه زينت يافت. ميرزا تقی خان امير نظام وزير اعظم و اتابک معظّم شد. زمام امور جهمور را در قبضهٔ اقتدار و استقلال گرفت و سمند همّت را در ميدان خود سری و استبداد بتاخت. اين وزير شخصی بود بی تجربه و از ملاحظهٔ عواقب امور آزاده. سفّاک و بی باک و در خونريزی چابک و چالاک. حکمت حکومت را شدّت سياست دانست و مدار ترقّی سلطنت را تشديد و تضييق و تهديد و تخويف جمهور ميشمرد. و چون اعليحضرت شهرياری در سنّ عنفوان شباب بودند، وزير به اوهامات غريبه افتاد و در امور طبل استقلاليّت بکوفت. بدون استيذان از حضور همايون بعزم جزم خويش، بی مشورت وزرای دور انديش امر به تعرّض بابيان کرد و همچه گمان می نمود به قوّت قاهره اين گونه امور را قلع و قمع توان نمود و شدّت، مثمر ثمر خواهد شد و حال آنکه امور وجدانيّه را امر به تعرّض عين ترويج و تأييد است و آنچه به خاموشی کوشی شعله بر افروزد. علی الخصوص در امور دين و مذهب به مجرد ريختن خون سرايت و نفوذ پيدا کند و در قلوب تأثير شديد نمايد. اين امور به تجربه رسيده است. و اعظم تجربه همين قضيّه است، چنانچه روايت کنند که شخص بابی در کاشان اموالش بتاراج رفت و خانمانش پراکنده و پريشان، عريان نمودند و تازيانه زدند و محاسنش بيالودند و بر درازگوشی واژگونه سوار و در کوچه و بازار بمنتهای آزاربا طبل و شيپور و تار و طنبور بگرداندند. شخص گبری در کناری در گوشه رباطی افتاده و ابداً از جهان و جهانيان خبری نيافته، چون های هوی مردمان بلند شد به کوچه شتافت و چون از جرم و مجرم و سبب تشهير و تعذيب بر وجه تفصيل مطلّع گشت بجستجو افتاد و در همان روز در زمره بابيان داخل گشت و گفت همين اذيّت و تشهير، برهان حقيقت و عين دليل است. اگر چنين نبود يمکن هزار سال می گذشت و مثل منی آگاه نمی شد.
باری وزير به استقلال تمام بدون استشاره و استيذان امر به تأديب و تعذيب بابيان به اطراف فرستاد. حکّام و واليان بهانه مداخل جستند و مأموران وسيلهٔ منافع و علمای معروف بر رأس منابر تشويق هجوم عامّه می نمودند. قوّه تشريع و تنفيذ دست در آغوش هم داده، اين طايفه را قلع و قمع خواستند و اين طايفه از اساس و اسرار و تعاليم باب هنوز چنانچه بايد و شايد اطّلاع نيافته و تکاليف خود را ندانسته، تصوّر و افکارشان بقرار سابق و سلوک و رفتارشان بر حسب قديم مطابق. طريق وصول به باب نيز مسدود و آتش فتنه از هر جهت شعله ور و مشهود. به فتوای اشهر علماء حکومت بلکه عامّهٔ ناس در جميع اطراف به قوّه قاهره بنای تالان و تاراج گذاشتند و سياست و شکنجه نمودند و قتل و غارت کردند که اين آتش را افسرده و اين نفوس را پرمژده نمايند. در شهرهائی که معدود قليل بودند جميع دست بسته طعمهٔ شمشير گشتند و در شهرهائی که جمعيتّی داشتند چون سؤال از تکليف غير ميسّر و جميع ابواب مسدود، به حسب عقائد سابق بدفاع بر خاستند.
از جمله در مازندران ملّا حسين بشروئی و تابعانش را به حکم رئيس الفقهاء سعيد العلماء عامّه شهر بارفروش هجوم جمهور نمودند و شش هفت نفر را کشتند و باقی را نيز در کار اتلاف بودند که ملّا حسين امر به اذان کرد و دست به شمشير دراز، جميع فرار اختيار نمودند و اکابر و خوانين به منتهای ندامت و رعايت پيش آمده، قرار بر رحلت دادند و خسرو قادی کلائی را بجهت محافظت با سوار و پياده همراه نمودند که به حسب شروط، محفوظ و مصون از خاک مازندران بيرون روند. چون خارج شهر شدند و از معابر و طريق بی خبر بودند، خسرو سوار و پيادهٔ خويش را در جنگل مازندران متفرّقاً در کمين نشاند و بابيها را در راه و بيراه درآن جنگل متفرّق و پريشان نمود و بنای شکار يک يک گذاشت. چون صدای تفنگ از هر سمت بلند شد، راز نهان آشکار گشت و چند نفس مفقود و نفوس ديگر بغتتاً بگلوله مقتول شدند. ملّا حسين بجهت جمع آن پريشان امر باذان نمود و ميرزا لطفعلی مستوفی خنجر کشيد و جگر گاه خسرو دريد. سپاه خسرو بعضی کشته و برخی در ميدان مصاف سرگشته گشتند. ملّا حسين آن جمع را به قلعهٔ نزديک مقبره شيخ طبرسی منزل داد و چون مطّلع بر نوايای جمهور شد، در حرکت رخاوت و فتور نموده، بعد ميرزا محمّد علی مازندرانی با جمعی نيز منضمّ به آن حزب شده، سيصد و سيزده نفس موجودی قلعهٔ شد. لکن کلّ جنگی نبودند، بلکه صد و ده نفر مهيّای حرب گرديدند و اکثرشان از علما و طلّاب که مدّت الحيات همدم صحائف و کتاب بودند. با وجود آنکه معتاد حرب و ضرب تير و شمشير نبودند، چهار مرتبه ترتيب معسکر و اردو شد و با توپ و تفنگ و خمپاره جنگ و محاصره شدند، و در هر چهار مرتبه شکست داده، اردو بکلّی پراکنده و پريشان شد. در شکست چهارمی عبّاسقلی خان لاريجانی سردار جنگ بود و نوّاب والا مهدی قلی ميرزا امير معسکر. خان مذکور به لباس تبديل در شبها خارج اردو در ميان درختان جنگل مختفی و پنهان می شد و روز در اردو حاضر. حرب اخير در شب واقع و اردو پريشان گشت.
بابی ها خيمه و خرگاه آتش زدند. شب چون روز روشن گشت. پای سمند ملّاحسين در کمند افتاد. او سواره، ديگران پياده بودند. عبّاسقلی خان از دور بالای درخت او را شناخت، بدست خويش چند گلوله انداخت و در تير سيّم او را از پا در انداخت. تابعان او را بقلعهٔ بردند و در همانجا او را دفن نمودند. باو جود اين واقعه بقوّه قاهره چاره نشدند. عاقبت شاهزاده عهد و ميثاق بست و بائمّهٔ اطهار قسم خورد و يمين را بتمهير قرآن مجيد تأکيد نمود که تعرّض به شما نيست، به محلّات خويش مراجعت نمائيد. چون مدّتی بود که مؤنه تمام شده، حتّی از جلود و استخوان اسبان نيز چيزی باقی نمانده، چند روز بماء قراح گذران می نمودند، قبول کردند و چون باردو رسيدند در خارج اردو در محلّی به جهتشان طعام مهيّا نمودند و مشغول خوردن و عاری از سلاح و جوشن بودند که سرباز از هر طرف هجوم نمودند و کلّ را بکشتند. بعضی اين شجاعت حضرات را از خوارق عادات می شمردند، لکن چون جمعی در محلّی حصر شوند و جميع ابواب و راهها بسته و اميد نجات مقطوع، البتّه مأيوسانه دفاع کنند و جسارت و شجاعت ابراز.
و همچنين به فتوای علمای نحارير و فقهای مشاهير در زنجان و نيريز قوّهٔ جنديّهٔ خونريز هجوم بردند و محصور نمودند. در زنجان ملّا محمّد علی مجتهد رئيس بود و در نيريز سيّد يحيی دارابی مرجع و زعيم. در بدايت استدعای عاطفت نمودند و چون سطوت قاهره ديدند به درجه يأس رسيدند و چون شدّت بأس عساکر نصرت مآثر ممرّ فرار را قطع نمود، دست به مقاومت گشودند و هر چند در حرب بسيار شديد بودند و در ثبات و استقامت حيرت بخش امرای لشکر گشتند، لکن قوّهٔ قاهرهٔ جنديّه ممرّ فرار را بسته و بال و پرشان را شکسته. بعد از حروبات متعدّده آنها نيز عاقبت به عهد و ميثاق و ايمان و پيمان و تمهير قرآن و تدبير عجيب سرداران تسليم شدند و کلّ از دم شمشير گذشتند و اگر به تفصيل محاربات نيريز و زنجان بپردازيم و وقايع را از بدايت تا نهايت شرح دهيم، اين مختصر يک کتاب جسيم گردد و چون تاريخ را فايده نبخشد، مجمل گذاشتيم.
در خلال وقوعات زنجان امير کبير علاج قطعی اخير تصوّر نمود، بدون فرمان پادشاهی و مشورت وزرای دربار رعيّت پناهی بصرافت طبع و صرامت رأی و استقلال تامّ فرمان به قتل باب داد. مختصر اين است که حاکم آذربايجان شاهزاده حمزه ميرزا اجرای اين حکم را از دست خويش نپسنديد و به برادر امير، ميرزا حسن خان گفت که اين کار خسيسی است و آسان و هر کس مقتدر و توانا. مرا چنان گمان بود که حضرت اتابک مرا مأمور به حرب افغان و اوزبک خواهد نمود و يا به رزم و هجوم مرز و بوم روس و روم دلالت خواهد کرد. اعتذار او را ميرزا حسنخان بتفصيل به امير نوشت و سيّد باب قبل از خروج از چهريق به سمت تبريز جميع کارهای خود را تمام نمود و نوشتجات خويش را حتّی خاتم و قلمدان در جعبهٔ مخصوص نهاده و کليد جعبه را در ضمن پاکتی گذاشته و به وساطت ملّا باقر که از سابقين اصحاب خويش بود نزد ملّا عبدالکريم قزوينی فرستاد. ملّا باقر آن امانت را در قم در محضر جمعی تسليم ملّا عبدالکريم نمود. به اصرار حاضرين درِ جعبه را باز نمود و گفت مأمور به اين هستم که اين امانت را به بهاءالله برسانم و بيش از اين از من سؤال منمائيد که نتوانم گفت. از کثرت الحاح حاضرين لوح آبی بزرگی بيرون آورد که در نهايت لطافت و به خطّ خفيّ خوش شکسته به غايت ظرافت و اتقان نوشته و به قسمی در هم به هيئت هيکل انسانی مرقوم نموده بود که گمان می شد يک قطعه مرکّب بر کاغذ است. چون آن لوح را خواندند سيصد و شصت اشتقاق از کلمه بهاء نموده بود و ملّا عبدالکريم آن امانت را به محلّش رساند.
باری بر سر اصل حکايت رويم. امير کبير فرمان ثانی برای برادر خويش ميرزا حسن خان صادر فرمود و مضمون فرمان از علمای اعلام تبريز که رکن رکين مذهب جعفر عليه السّلام و حصن حصين طريقه اثنا عشريّه اند، فتوای صحيح صريح گرفته، فوج ارامنهٔ اروميّه را حاضر ساخته، در ملأ ناس باب را آويخته امر به شلّيک فوج نمايد.
ميرزا حسن خان فرّاش باشی خويش را احضار نمود و دستور العمل داد. باب را عمّامه و شال که علامت سيادت بود برداشته و با چهار تن از تابعان به ميدان سرباز خانهٔ تبريز آورده، در حجره ای محبوس نمودند و چهل سربازارامنهٔ تبريز مستحفظ قرار دادند.
روز ثانی فرّاش باشی باب را با يک جوانی که مسمّی به آقا محمّد علی و از نجبای تبريز بود به فتوای عالم مجتهد ملّا محمّد ماماقانی و مجتهد ثانی ميرزا باقر و مجتهد ثالث ملّامرتضی قلی و غيره تسليم سام خان سرتيپ فوج ارامنهٔ اروميّه نمود. در وسط پايه همان حجره که محبوس بودند ميخ آهنی کوفتند و دو ريسمان آويختند، به يک ريسمان باب را و به ريسمان ديگر آقا محمّد علی را معلّق نموده محکم ساختند، به قسمی که سر آن جوان بر سينهٔ باب بود و اطراف بامها از کثرت جمعيّت موج ميزد. يک فوج سرباز سه صف بستند. صف اوّل شلّيک نمود و از پی، صف ثانی آتش داد و از پس، صف ثالث تير باران نمود. دخان عظيمی از آتش شلّيک حاصل شد. چون دود متلاشی گشت، آن جوان را ايستاده و باب را در همان حجره که در پايه اش آويخته بودند در نزد کاتبش آقا سيّدحسين نشسته ديدند. به هيچ يک ادنی آسيبی نرسيده بود.
سام خان مسيحی گفت ما را معاف بداريد.نوبت خدمت بفوج ديگر رسيد و فرّاش باشی دست کشيد.
آقا جان بيک خمسه سرتيپ فوج خاصّه پيش آمد و باب را با آن جوان دو باره به همان ميخ بستند و باب بعضی صحبت ها می داشت. معدودی فارسی دان فهميدند و سايرين صدائی می شنيدند. باری سرتيپ فوج خويش را حاضر ساخت.
پيش از ظهر بيست و هشتم شعبان سنهٔ هزار و دويست و شصت و شش يکمرتبه امر بشلّيک نمود. در اين شلّيک گلوله ها چنان تأثير نموده بود که سينه مشبّک گشته و اعضاء کلّ تشريح شده مگر صورت که اندکی آزرده شده بود.
بعد آن دو جسم را از ميدان به خارج شهر به کنار خندق نقل نمودند و آن شب در کنار خندق ماند. روز ثانی قونسول روس با نقّاش حاضر شد و نقش آن دو جسد را به وضعی که در کنار خندق افتاده بود برداشت.
شب ثانی نيمه شب بابيان آن دو جسد را در بردند و روز ثالث مردم چون جسد را نيافتند بعضی گمان نمودند که جانوران خوردند. حتّی بر رؤوس منابر علماء اعلان کردند که جسم طاهر امام معصوم و شيعهٔ خالص از تعرّض سباع و حشرات و جوارح محفوظ است و جسد اين شخص را درندگان دريدند. لکن بعد از تحقيق و تدقيق تامّ، تحقّق يافت که چون باب جميع نوشتجات و مايحتاج خويش را متفرّق ساخت و از قراين واضح و مشهور بود که عنقريب اين وقايع و قوع خواهد يافت، لهذا روز ثانی اين وقوعات سليمان خان پسر يحيی خان که از فدائيان باب و خوانين آذربايجان بود حاضر و يکسر در خانهٔ کلانتر تبريز وارد و چون کلانتر دوست قديم و يار و نديم او بود و گذشته شخصی عارف مشرب و باهيچ طايفه کُره و ملالی نداشت، سليمان خان اين سرّ را پيش او فاش نمود که امشب با چند نفر به انواع وسائل و تدبير در استخلاص جسد می کوشيم و اگر چنانچه ممکن نشد هرچه بادا باد هجوم می نمائيم، يا به مقصود می رسيم و ياجان رايگان در اين راه می افشانيم. کلانتر گفت هيچ اين گونه مشقّات لازم نيست حاجی اللّه يار نامی را از خواصّ خويش فرستاد، بدون تعب و مشقّت به هر وسيله و اسبابی بود جسد را آورده، به حاجی سليمان خان تسليم کرد و چون صبح شد قراولها به جهت عذر خويش گفتند که درندگان خوردند. آن شب آن جسد را در کارخانهٔ شخص ميلانی بابی محفوظ نموده، روز ديگرصندوق ساخته، در صندوق نهاده، امانت گذاشتند. بعد به موجب تعليماتی که از طهران رسيد از آذربايجان حرکت داده، بکلّی اين قضيّه مستور ماند.
باری در اين سنهٔ شصت و شش و هفت در جميع ايران آتش به خانمان بابيان افتاده، هر نفسی در هر دهکده ای بود و ادنی احتمالی می رفتاز زير شمشير گذشت. بيشتر از چهار هزار نفر کشته و جمع غفيری اطفال و نساء بی کس و پرستار، پريشان و سرگشته پامال شده، تلف گشتند و جميع اين وقوعات مجرّد استقلاليّت رأی و امر ميرزا تقی خان مجری شد و همچو گمان می نمود که به اجرای سياست قاهره اين طايفه مضمحلّ و ناپديد شوند به قسمی که اثر و خبر منقطع خواهد گشت. مدّت جزئی نگذشت، عکس تصوّر ظهور نمود و تکثّر تحقّق يافت. شعله بلندتر شد و سرايت سريع تر خطب عظيم شد و آوازه به ساير اقاليم رسيد. اوّل منحصر به ايران بود، سرايت به ساير جهان کرد. تزلزل و اضطراب تأثير ثبوت و رسوخ نمود و شدائد و عذاب علّت قبول و انجذاب شد. نفس وقوعات سبب تأثّر گشت و تأثّر بادی تفحّص و تفحّص بادی تزايد گرديد. از سوء تدبير وزير، اين بنيان حصين و رزين گشت و اين اساس متين و رصين. پيش، امر عادی شمرده می شد، بعد در انظار اهمّيّت شديد حاصل نمود. از آفاق جهان بسياری عزم ايران نمودند و بجان جويا گشتند و اين گونه امور وجدانيّه در جهان تجربه شده، خرق سبب التيام است و زجر علّت اهتمام. منع باعث تشويق است و تهديد بادی تحريص، ريشه در حقيقت قلوب پنهان و شاخ نمودار و عيان. چون شاخی قطع شود، شاخهای ديگر برويد. چنانچه ملاحظه می شود که در ممالک ديگر چون اين گونه امور حاصل شود از عدم اعتنا و قلّت اهتمام خود بخود خاموش گردد چه که تا به حال در ممالک اروپ از اموری که تعلّق به وجدان دارد بسيار پديدار شده، لکن عدم تعرّض و تعصّب از اهمّيّت انداخته، در اندک مدّتی محو و پريشان گرديد.
بعد از اين واقعه خطای عظيمی و جسارت و ذنب جسيمی از شخص بابی سرزد که صفحه تاريخ اين طايفه را سياه و در جهان مدنيّت بدنام نمود و خلاصهٔ آن واقعه اين است که در زمانی که باب مقيم آذربايجان بود صادق نامی جوان ارادت تامّ به باب يافته و شب و روز به خدمت مشغول و از فکر و هوش مسلوب بود. چون واقعه باب در تبريز واقع شد، اين خادم به زعم خويش به اوهام خونخواهی افتاد و از اين جهت که از تفاصيل وقايع و استقلاليّت امير نظام و مطلق العنانی و استبداد او خبر نداشت که اين قضيّه قطعيّاً بدون اطّلاع دربار پادشاهی صدور يافته و وزير کبير خود سرانه به استقلاليّت تامّه امر نموده، بلکه به حسب عادت و رسوم گمان نمود ملازمان دربار را در اين حکم مدخل و اطّلاعی بوده، لهذا از نادانی و جنون و طالع واژگون بلکه به مجرّد ديوانگی از تبريز بر خاسته يکسر به طهران آمد و يک نفر ديگر با او همداستان شد و چون موکب شهرياری در شمران مقرّ داشت به آن سمت توجّه نموده، العياذ باللّه جسارتی از او سر زد که لسان تقرير نتواند و قلم تحرير نخواهد لکن للّه الحمد والمنّة که آن ديوانه در طپانچه ساچمه نهاده و همچهگمان کرده که اين از جميع مرميّات ممتاز و بهتر است.
باری بغتتهً قيامتی بر پا شد و به قسمی اين طايفه بد نام شد که هنوز آنچه می کوشند و می جوشند که از شومی و بد نامی و رسوائی اين قضيّه نجات يابند ميسّر نمی شود. از بدايت ظهور باب تا به حال حکايت کنند و چون رشتهٔ کلام به اين قضيّه کشد شرمسار شوند و سر از خجالت بر ندارند و از متجاسر بيزاری جويند و او را هادم بنيان شمرند و علّت خجلت انسان.
باری بعد از وقوع اين خطب جسيم جميع اين طايفه متّهم شدند و در بدايت تحقيق و فحصی در ميان نبود، لکن بعد محض عدالت قرار به فحص و تدقيق و تحقيق گرديد. جميع معروفين اين طايفه به اتّهام افتادند. بهآء اللّه در قريه افچه که يک منزلی طهران بود صيفيّه در تابستان نموده بود. چون اين اخبار شيوع يافت و بنای سياست شد، هر کس توانست در گوشهای پنهان شد يا آوارهٔ اوطان. از جمله ميرزا يحيی برادر بهاءالله پنهان شد و فراری و سر گردان، به لباس درويشی کشکول به دست از راه رشت سر گشتهٔ کوه و دشت گرديد. لکن بهاءالله در کمال سکون و قرار از افچه سوار شده به نياوران که مقرّ موکب شاهی و محلّ اردوی شهرياری بود وارد، به محض ورود در تحت توقيف در آمد و يک فوج او را محافظه شديد می نمودند و بعد از چند روز سؤال و جواب در تحت سلاسل و اغلال از شمران به زندان طهران حرکت دادند و اين گونه شدّت و سياست از فرط الحاح حاجی علی خان حاجب الدّوله بود و هيچ اميد نجات نبود. تا آنکه اعليحضرت پادشاهی به نفس نفيس به تأنّی و به واسطهٔ وزرای دربار تاجداری اين قضيّه را از جزئی و کلّی تحقيق و تدقيق فرمودند و از بهاءالله در اين خصوص چون سؤال شد در جواب گفت، نفس واقعه بر حقيقت حال دلالت می کند و شهادت می دهد که اين کار آدمی بی فکر و عقل و دانش است، چه که شخص عاقل در طپانچه ساچمه ننهد و چنين امر خطيری را تصدّی ننمايد. اقلّاً نوعی ترتيب دهد و تمهيد نمايد که کار را انتظام و ارتباطی باشد. از همين کيفيّت واقعه مثل آفتاب روشن و واضح گردد که کار امثال من نيست.
باری ثابت و مبرهن شد که متجاسر خود سرانه بگمان و اوهام خونخواهی آقای خويش متصّدی اين امر عظيم و خطب جسيم گشته، دخلی به کسی نداشته و چون حقيقت حال آشکار شد برائت بهاءالله از اين تهمت ثابت گشت به قسمی که از برای احدی شبهه نماند و حکم دربار به پاکی و آزادگی او از اين قضيّه صادر و معلوم و واضح شد که آنچه در حقّ او مجری شده از سعايت بدخواهان و عجله و طيش حاجب الدّوله واقع گشته. لهذا دولت جاويد مدّت خواست که بعضی منهوبات اموال و املاک را ردّ و به اين سبب دلجوئی نمايد لکن چون مفقود کلّی و موجود جزئی، کسی در صدد اخذ بر نيامد بلکه بهاءالله استيذان هجرت به عتبات عاليات نمود و بعد از چند ماه باذن پادشاهی و اجازهٔ صدر اعظم و همراهی غلام شاهی مسافرت عتبات نمود.
باری بر سر اصل مطلب رويم. از باب نوشتجات زياد در دست ناس باقی، بعضی تفسير و تأويل آيات قرآن و برخی مناجات و خطب و اشارات. مضامين بعضی مواعظ و نصايح و بيان مراتب توحيد و اثبات نبّوت خاصّهٔ سرور کائنات و به حسب مفهوم تشويق بر تصحيح اخلاق و انقطاع از شئون دنيا و تعلّق بنفحات اللّه و لکن خلاصه و نتيجهٔ مصنّفات نعوت و اوصاف حقيقت شاخصه که منظور و مقصود و محبوب و مطلوب او بوده و بس، و ظهور خويش را مقام تبشير شمرده و حقيقت خود را واسطهٔ ظهور اعظم کمالات آن دانسته و فی الحقيقه در شب و روز دقيقه ای از ذکر او فتور نداشت و جميع تابعان را به انتظار طلوع او دلالت می نمود به قسمی که در تأليفات خويش بيان می نمايد که من از آن کتاب اعظم حرفی و از آن بحر بی پايان شبنمی هستم و چون او ظاهر گردد حقيقت و اسرار و رموز و اشارات من مشهود شود و جنين اين امر در مراتب وجود و صعود ترقّی نموده، به مقام احسن التّقويم فائز و به خلعت فتبارک اللّه احسن الخالقين مزيّن گردد و اين قضيّه در سنهٔ شصت و نه که مطابق عدد سنهٔ”بعد حين“ است کشف نقاب کند”و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمرّ مرّ السّحاب“ تحقّق يابد. باری به اصطلاح خويش چنان وصفی نموده که وصول به موهبت الهيّه و حصول اعظم درجات کمالات عوالم انسانيّه را منوط به محبّت او شمرده و چنان به شعلهٔ او مشتعل بود که در قلعه ماکو ذکرش در شبهای ظلمانی شمع نورانی او گشته و در تنگنای حبس چهريق يادش نعم الرّفيق شده و فسحت روحانی يافته، از باده او مخمور بود و به ياد او مسرور. جميع تابعان در انتظار طلوع آن آثار و کلّ محرمانش در جستجوی ظهور اخبار بودند.
و از بدايت ظهور باب در طهران که آن را باب ارض مقدّس خوانده، جوانی بود از خاندان وزارت و از سلالهٔ نجابت از هر جهت آراسته و به پاکی و آزادگی پيراسته هر چند جامع علوّ نسب و سموّ حسب بود و اسلافش در ايران مشاهير رجال و محطّ رحال بودند لکن از دودمان علماء و خاندان فضلاء نبود و اين جوان از بدايت نشو و نما در ميان سلسلهٔ وزرا از خويش و بيگانه به يگانکی معروف و از کودکی به فرزانگی مشار بالبنان و منظور نظر عاقلان بود، بر نهج اجداد تدرّج در مراتب عاليه نخواست و ترقّی به مقامات ساميهٔ فانيه نجست. فرط لياقتش مسلّم کلّ بود و کثرت ذکاء و فطانتش متحتّم جميع. در انظار عموم جلوهٔ غريبی داشت و در مجامع و محافل نطق و بيانی عجيب. با وجود عدم تدريس و تدرّس از حدّت ذکاء و کثرت نهی در عنفوان جوانی چون در مجالس مباحث مسائل الهی و دقايق حکمت نامتناهی حاضر گشتی و در محضر جمع غفير علما و فضلا زبان گشودی، کلّ حاضرين حيران و اين را نوعی از خارق عادات ذکآء فطری عالم انسانی شمردندی. از صغر سن محلّ اميد و شخص وحيد خاندان و دودمان بلکه ملجأ و پناه ايشان بودی. باری با وجود اين احوال و اطوار چون بر سر کلاه داشت و بر شانه موی پريشان، کسی تصوّر نمی نمود که مصدر اين گونه امور گردد و يا موج طوفانش به اوج اين سمآء رسد.
چون مسئلهٔ باب شيوع يافت آثار ميلان از او ظاهر گشت. در بدايت خويش و پيوند و کودک و ارجمند سلسله خويش را دلالت نمود. بعد روز و شبانه همّت خود را به دعوت دوست و بيگانه گماشت و به استقامت عظيم بر خاست و از هر جهت به منتهای اتقان در تمهيد مبادی و توطيد ارکان ادبی آن جمع تشبّث نمود و از هر جهت در حمايت و صيانت آن نفوس می کوشيد و چون در طهران اين اساس را استوار نمود به مازندران شتافت. در آنجا در مجامع و محافل و مجالس و منازل ومساجد و مدارس بيان و تبيانی عظيم آشکار نمود و هر نفسی گشايش جبين او ديد و يا ستايش مبين او شنيد برهان جلی و مغناطيس خفی و جذب حديد او را به عين شهود ادراک نمود. جمع غفير از غنی و فقير و علمای نحرير منجذب تقرير او گشتند و دست از دل و جان بشستند و چنان بر افروختند که در زير شمشير رقص کنان جان بباختند.